ممكن نبودن تصديقِ بدون تصوّر
يكي از
اصول مورد پذيرش همهي عقلگرايان، اصل «ممكن نبودن تصديقِ بدون تصور» است
و مسألهي خدا و اقرار به هستي او از روشنترين مصداقهاي اين اصل است كه
چگونگي آن در اين جا به اجمال بيان ميگردد.
بر اساس
اصل ياد شده، اثبات اين قضيه كه: «خدا هست»، برابر نفي آن است؛ زيرا
آدمي تصوّري از خدا ندارد تا بگويد: خدا وجود دارد. هنگامي كه گفته ميشود:
«خدا هست»، مثل آن است كه گفته شود: «چيزي كه نميدانيم چيست، هست»؛
حال هر قضيهاي كه موضوع آن، اينگونه باشد؛ اگرچه صورت قضيه دارد، ولي
همچون گزارهي بدون موضوع است و گزارهاي كه موضوع نداشته باشد، به
صورت قهري «نسبت» ندارد و قضيهي بدون موضوع و نسبت، زمينهي ذكر محمول
را ندارد تا عنوان قضيه به خود گيرد.
اگر گفته
شود: براي تصديق هر گزارهاي، تصوّر اجمالي از موضوع بسنده است و لازم
نيست تصوّر تفصيلي از موضوع داشته باشيم، در پاسخ بايد گفت: درست است كه
براي تصديق هر گزارهاي، تصوّر اجمالي و حتّي كمتر از آن كافي است، ولي
در مورد بحث - كه مسألهي خداست - تصوّر اجمالي يا كمتر از آن وجود ندارد؛
زيرا ما از خدا هيچ گونه تصوّر درستي نداريم و آنچه به اين عنوان در سر
ميپرورانيم، گذشته از آن كه نسبت به افراد متفاوت است، همه، پيش فرضهايي
است كه فرع بر اصلي موضوعي است كه به هيچ وجه قابل ادراك يا اثبات
نميباشد؛ چون هنگامي كه گفته ميشود: «خدا هست» و پرسش ميشود: «خدا چيست
كه هست؟»، پاسخ مناسبي نمييابيم، بلكه آنچه در پاسخ گفته ميشود،
اوصافي است كه به يك مرتبه متأخّر از اصل اين قضيه است و كارگشاي نقد
ياد شده كه ممكن نبودن تصديق بدون تصور است، نميباشد.
اگر گفته
شود: تصوّر ما از خدا روشن است و هر انديشهاي؛ هرچند ساده و ابتدايي باشد،
هنگامي كه اطراف خود را ميكاود، مصاديق و مفاهيمي از اوصاف و عناوين را در
مييابد كه همهي آنها بر خدا صادق است و بدين گئونه چون خدا را ياد ميكند،
عناويني بس فراوان؛ مانند: خدا، پروردگار، معبود، خالق، قادر و حكيم به ذهن
او ميآيد كه هر يك براي شكل دادن گزارهي مورد بحث و تصديق به آن كافي
است، در جواب بايد گفت: همهي عنوانها و وصفهايي كه از خدا به ذهن ميآيد،
حكايتهايي است كه فرع بر اثبات موضوع آن است و بعد از دليل اثباتي، بر
خداي مطلق ازلي مورد ادعا حمل ميگردد؛ در حاليكه نياز ما به تصوّر از خدا
در قضيهي «خدا هست» چيزي بيشتر از اين معناست. آنچه از همهي اين
تصوّرات به ذهن آدمي ميآيد و با انسان ميماند، همگي اوصافي است كه پيش
از اثبات، نميتواند موضوع قضيه قرار گيرد و در صورت فرض، محمولات وصفي
هستند كه بر موضوعي عدمي حمل ميگردد كه در اين صورت، به بياني تمثيلي
بايد گفت: «ثبّت الارض ثم انقش»؛ موضوع را ثابت كن، آن گاه صفت بياور.
پس قضيهي
«خدا هست»، مساوي «خدا نيست» ميباشد و اثبات آن برابر نفي آن است؛ زيرا
هنگامي كه گفته ميشود: «خدا هست»، ميتوان پرسيد: «خدا چيست كه هست؟»؛ در
حالي كه تصويري از خدا در ذهن نداريم؛ به طوري كه «خدا هست» مساوي آن
است كه گفته شود: «چيزي هست كه نميدانم چيست!» و روشن است كه چنين
قضيهاي نميتواند اثبات كنندهي چيزي باشد، بلكه در اصل موضوعي نيست تا
گزارهاي شكل گيرد؛ زيرا قضيهي اثباتي نيازمند موضوع وجودي است و موضوع
آن هم بايد امري فراتر از لفظ و واژه و داراي معنايي واقعي و خارجي باشد.
نقد
دليل واره ياد شده
سه
نظرگاه متفاوت به حضرت حق
«تصديق
بدون تصوّر ممكن نيست»، گزارهاي موجه است كه داراي صدق منطقي ميباشد و
مورد اتفاق همهي اهل نظر است و نقدي متوجه آن نيست، بلكه آنچه شايستهي
بحث است، صغراي قياس ياد شده است كه آيا مسألهي خدا و اقرار به هستي او
از مصاديق و موارد اين قاعده ميباشد يا خير؟ مقام حاضر به نقد و تحليل اين
موضوع ميپردازد و در نقد اين اصل، بحث مهم و فراگير چگونگي تصور و تصديق
خداوند را تبيين مينمايد و مشاهده و رؤيت حضرت حق و مراتب چهارگانهي
توحيد و وصول به ذات حق تعالي را كه از مهمترين مباحث ربوبي است، بيان
ميدارد.
گذشت كه
بر اساس اصل ممكن نبودن تصديق بدون تصور، اثبات اين قضيه كه خدا هست
برابر با نفي آن ميباشد؛ زيرا آدمي تصوري؛ هرچند اجمالي از خدا ندارد تا آن
را موضوع اين گزاره قرار دهد و گزارهاي كه موضوع نداشته باشد، به طور
قهري محمول و نسبت نيز ندارد و در نتيجه، هيچ گونه تصديقي صورت نميپذيرد.
هرچند در
بحثهاي خداشناسي و معرفت به حضرت حق تعالي جهتها و حيثيتهاي چندي وجود
دارد، به طور كلي ميتوان سه نظرگاه مشخص را در اين بحث در نظر داشت:
نخست،
تصوّر حضرت حق؛
دوم، دليل
اثبات و وجود آن؛
سوم، بحث
از حقيقت حق.
نسبت به
امر نخست ـ كه موضوع بحث اصل ياد شده است ـ بايد گفت: تصوّر حضرت حق
تعالي در شمار تصورات بديهي است و هيچ فردي در تصوّر آن ترديدي ندارد. هر
كس با مراجعه به خود، واژههايي مانند: خدا، اله، معبود، پروردگار را به هر
زبان و با هر ذهنيّتي به خاطر ميآورد و رابطهاي ميان اين عنوانها و واژهها
را مييابد و نسبت به مفهومهاي آن ترديدي در خود نمييابد؛ بدون آن كه
براي فهم و ادراك آن نياز به كوششي داشته باشد يا مشكلي در تصوّر آن پيدا
كند؛ هرچند هر فردي به شكلي اين حقيقت را در مييابد و به گونهاي متفاوت
آن را تعريف مينمايد و برداشتي متفاوت با ديگري از آن دارد؛ چرا كه همهي
افراد هويتي را دنبال ميكنند كه وصفها و عنوانهاي گوناگون و متفاوتي را
داراست.
بنابراين،
نه تنها در جهت تصوّر مفهوم اجمالي، بلكه در تصوّر تفصيلي «خدا» مشكلي پيش
نميآيد و حتّي براي كافران و مشركان نيز عنوان «خداوند» ملموس و شناخته
شده است و همهي مردم- از مؤمنان گرفته تا كافران و مشركان- نسبت به
مفهوم الهي اقرار و اذعاني رسا دارند و تنها مشكل مخالفان يافت مصداق يا
تصديق آن است؛ مشكلي كه سبب ترديد در حق و انكار حضرتش در نزد آنان ميشود.
آنچه در
مسألهي «خدا» بايد دنبال شود، نظرگاه دوم و سوم است. در نظرگاه دوم (دليل
وجود حق) دستهاي اثباتگرا و برخي انكارگرا ميباشند؛ هرچند هر گروه، بلكه
هر فردي، بحث از وجود حق را به نوعي دنبال ميكند كه از اثبات آن انكار
آن را نتيجه ميگيرد و يا از انكار آن به اثبات آن ميرسد.
در ديدگاه
سوم كه لازم است به دقت پي گيري شود، حقيقت وجوبي و وجودي حضرت حق
است كه كمتر افرادي به حريم آن راه مييابند، مگر كمّل اولياي الهي كه
با صدق حضور، قرب وصولي مييابند. البته اين امر، عمومي و همگاني نيست و
هر كسي به اين مرتبه از وصول نايل نميشود.
بنا بر آن
چه گذشت، طرح اصل «تصديق بدون تصور» در مورد حضرت حق تعالي اساسي ندارد؛
زيرا اين قاعده كه «تصديق، فرع بر تصوّر است» تنها دربارهي تصوري صادق است كه داراي تصديق باشد و
گزارهاي مركب به شمار رود تا به سبب تجانس ميان تصوّر و تصديق، قاعدهي
«فرعيت» شامل آن گردد؛ در حالي كه مورد بحث ما بداهت تصوّري است و نه
تصديقي كه پيدايش آن نيازمند سير عملي و آگاهي از پيشفرضهاي بسياري است
و از تحت قاعدهي فرعيت به صورت تخصّصي خارج است. در مورد بحث، داشتن
مفهومي اجمالي بسنده است؛ همان طور كه مدعي گفت: به كمتر از آن هم
اكتفا ميشود؛ در حالي كه تصوري بيشتر از آن ـ و حتّي تفصيل مفهومي و وصول
عيني ـ در اين مقام وجود دارد؛ زيرا هر فردي كه در نظر گرفته شود ـ از كافر،
مشرك، معاند تا مؤمن و متقي ـ معبود، اله، پروردگار و خداي خود ادراك ميكند
و در جهت ادراك معاني و تصوّر مصداقي آن مشكلي ندارد. تنها مشكلي كه بر سر
راه اهل حرمان قرار دارد، مسألهي وجود حق و اثبات چنين مصداقي است.
مسألهاي
كه در اين بحث، مورد نفي و اثبات همگان قرار ميگيرد، جنبهي وجود و هستي
حق است كه مؤمن آن را در مييابد و يا به آن اعتقاد دارد، ولي اهل حرمان
در اقرار و باور به آن ناتوان هستند و روشن است كه اين امر، به قاعدهي
«تصديق فرع بر تصوّر است» ارتباطي ندارد.
بحث وصول
و حضور حقيقي حق نيز از موارد اين قاعده نميباشد؛ زيرا اين قاعدهي منطقي
تنها اصلي عقلي و كلي است كه حيطهي مفهومي دارد و در نهايت ميتواند به
نحو كلي، معقول ثاني فلسفي باشد و به بحثهاي عرفاني كه در خور عارف و
سالك واصل ربوبي است و دور از تيررس اذهان عادي و انديشهي مفهومي ميباشد،
ارتباطي ندارد.
آنچه در
رابطه با اين قاعده مطرح ميباشد، امر تصوّر و تصديق است كه مورد قبول همهي
انديشههاست، ولي حق تعالي را نميتوان از موارد چنين قاعدهاي دانست؛ چرا
كه مشكلي در جهت تصوّر حضرت حق وجود ندارد، بلكه آنچه در اين بحث مهم
است، دو امر اثبات و چگونگي حقيقت آن جناب است كه تحت قاعدهي فرعيت در
نميآيد و هر يك از اين دو بحث، سير طبيعي و فلسفي خود را دارد كه نبايد آن
دو را در هم آميخت.
مراتب توحيد و وصول
از آنچهگذشت
بهدست ميآيد كه مراحل توحيد و وصول و قرب ربوبي چهارگانه است: تصوّر
مفهوم اجمالي؛ تصور تفصيلي عنوان حاكي؛ اجمال مصداقي و در نهايت رويت و
وصول عيني - كه تنها در تيررس اولياي كمّل الهي است.
1ـ
تصوّر مفهوم اجمالي
تصوّر
مفهوم اجمالي، زمينهي ابتدايي يافتههاي مفهومي ذهن آدمي است كه موضوع
قاعدهي فرعيت ميباشد. اين مرحله به لحاظ تصور، بين مومن و كافر مشترك
است و داشتههاي ذهني همهي افراد در آن يكسان است و تنها تفاوت آن در
اين است كه مومن اين تصوّر اجمالي را به چهرهي اعتقاد و تصديق در خود ميبيند
و كافر چنين اجمالي را با تصديق انكاري همراه خود مييابد.
همهي
انسانها از اين تصوّر برخوردارند و كسي را از آن گريزي نيست. ذهن هيچ فردي
از تصور خدا خالي نيست؛ خواه تصوّر تنها باشد يا تصديق را نيز با خود داشته
باشد، و خواه به تصديق اثباتي باشد يا تصديق انكاري؛ حتّي كسي كه به
مفهوم و داشتههاي ذهني توجهي ندارد، ناخودآگاه فارغ از آن نيست؛ چنانچه
چنين ذهنيّتي را در حيوانات و ديگر پديدهها به شعور بسيط و وصول طبيعي ميتوان
يافت.
2ـ
تصور تفصيلي
تصور
تفصيلي همان دقتها و آموزههاي فلسفي است كه انديشمندان و افراد آگاه با
موازنههاي ذهني آن را دنبال ميكنند. در اين مرحله عناوين حاكي و گزارههاي
ذهني، مفهومي را براي فرد ترسيم مينمايد.
در اين
مرحله، همهي دادهها پردازشي تحليلي دارد و همچون آثار قلمي و تابلوهاي
تخيّلي، تجسّمهاي خود را همراه انگيزههاي مشخص و غايتهاي مطلوب دنبال
ميكند؛ به طوري كه گويي اصالت در چهرهي ترسيم يافتهي همان عينيّتهاي
حاكي است و محكي و مصداق، همان چهرهي حاكي است.
تصور
تفصيلي اهل انديشه، حال و هواي عافيت دارد و راحتطلبي را بر هر امري
ترجيح ميدهد؛ در حالي كه محكي و حكايتشدهي يافتهي سالك، وي را به خاك
و خون ميكشد و زير تيغ دم خويش و رقص شمشير دوست و دشمن قرارميدهد.
چكيده آن
كه: از گُل ميگوييم و گلي در كار نيست. گل است، ولي گل پلاستيكي. گل
است و زيباست و چهره و صورت گل را دارد، ولي گل نيست. از دور، گل است و
از نزديك، پلاستيك. اين مرتبه، زمينههاي وصول عيني كمتري دارد و وصول
آن همان صورت وصول است و نمود آن بيشتر ذكر نمود است و حال و هواي عيني
- خارجي و تحقّقي ندارد.
فلسفهي
تعقّلي و كلام صوري بيشتر چنين حال و هوايي دارد و صاحبان اين معاني،
حقايق را در صورت، و معنا را در لفظ ميبينند؛ نه در حقيقت و معنا. اينان
گونههاي روشني از خدا را ترسيم ميكنند و پرداختهاي شفّافي از حق را مجسّم
مينمايند؛ بدون آن كه ترسيم و تجسم مصداقي آن را بيابند.
با آن كه
گزارههاي فلسفي ارزش علمي و معنوي خود را دارد و توانمندي انسان را در
اين زمينه اثبات مينمايد، موقعيت معنوي محدودي دارد و از واژهپردازي و
مشقنگاري فراتر نميرود و اولياي الهي و صاحبان وصول و رؤيت چندان دل در
گرو اين مرحله نمينهند. آنان عملشان برهان است، و منطقشان قيام، و صومشان
سكوت، و فريادشان: هو حق.
3ـ
اجمال مصداقي
مرتبهي
سوّم از يافتههاي الهي بشر -كه در واقع مرتبهي نخست يافتههاي عيني
آدمي است و بدون اين موضوع، ايمان و معنويّت حاصل نميشود- اجمال مصداقي
و وصول عيني است كه همّت اهل ايمان و معرفت بر آن استوار ميگردد. اولياي
الهي اين حال و هوا را «معرفت» ميدانند و دل به چنين وصولي ميبندند. اين
وصول در توان همگان نيست و مسير افراد عادي نميباشد و يافت آن با امتحان،
ابتلا، بلا، درد، سوز و هجران ممكن ميگردد.
با آن كه
بر زبان آوردن «اجمال مصداقي» آسان است، ولي مراحل وصول اين مرتبه حدّ
و مرز ندارد و بسياري از اهل معرفت در اين راه افتان و خيزان ميروند. در
اين جا از سخن و ساختار كلام و ذهنگرايي صرف بحثي نيست و تنها يك حقيقت
است كه با چهرههاي متفاوت در افراد تعيّن مييابد.
اين مرتبه؛
اگرچه قابليت بيان دارد، ولي بيان آن هرگز در خور عيانش نيست؛ همان طور
كه عيان مرتبهي پيشين در برابر بيانش درخور اهميّت نيست و بيان آن بيش
از عيان آن ميباشد.
كساني كه
در اين مرتبه از كمال و وصول قرار ميگيرند، از پردازشهاي مفهومي و ذهني
خود را دور نگاه ميدارند و با آن كه شب و روز خود را با اين معنا ميگذرانند،
فكر آنان حق، شغلش آنان حق و همّتشان نيز حقّ است.
4ـ
تفصيل مصداقي
مرتبهي
چهارم -كه به آساني در بيان نميآيد، چه رسد به يافت حقيقت آن كه
براحتي در تيررس اهل سلوك قرار نميگيرد و حتي در خور خواص نميباشد و تنها
ميدان رزمايش اولياي كمّل الهي و ويژهي آنان است.
اين افراد
كه به طور حتم از اولياي محبّ يا محبوب اصطفاي و برگزيدهي حق هستند و
اجتبا و ارتضاي آنها حقّي است و جز تصرّفات حقي يا خلقي در آنها نقش
ندارد، بسيار نادرند. اين مرتبه، كمترين رهرو را دارد و شناخت آنان چندان
آسان نيست؛ چه رسد به آن كه فردي بخواهد خود را در رديف ايشان قرار دهد.
اين
افراد، حال و هواي خود را دارند و همگي يا شهد شهادت مينوشند و يا در چنين
مسيري طي طريق ميكنند. آنان تنها حاميان بحق حضرت حق هستند و خود را سپر
همهي بلاياي راه حق قرار ميدهند. تقرّب به آنها مشكل است؛ چه رسد به
طمع در آنان.
نفس و ميل
اسير آنهاست و شيطان در اين آستان خادم است؛ اگرچه مخدوم خود را بخوبي
نميشناسد. آدم افتان و خيزان ميرود و سليمان گرد غم و بلا جمع ميكند. همه
فدايي آنها ميباشند؛ اگرچه همه، جان خود را از ريزش لطف آنان يافتهاند.
اينان
افرادي هستند كه نامشان مسمّاست و مسمّاي آنان حق است. قربشان وصول است
و وصولشان هستي است. رؤيتشان عين است و عينشان چشمان مبارك ربوبي است.
جسم دارند و جسمشان مجرّد است. روح دارند و روحشان مجسّم است. تن دارند و
بدن از طنين تنشان ميريزد.
هستند و
هستي هستند. حقّند و حقّي ميباشند. باطل را نميبينند؛ اگرچه آن را ميشناسند.
شرك ندارند؛ اگرچه مشرك، ظهور توحيد آنان است. كفر در حرمشان نيست؛ هرچند
كافر در حريمشان پرسه ميزند. اينان شيرينند؛ اگرچه از شيريني به ذايقهي
اهل باطل تلخ مينمايند. گفته را فرو گذاريم كه هر چه گفته شود، به جايي
نميرسد.
انعكاس
كميّت و كيفيّت
چهار گروه
ياد شده داراي انعكاس كميّت و كيفيّت هستند. توضيح اين كه: دستهي نخست
بالاترين شماره را از نظر افراد دارد؛ به طوري كه حتي كافر و مشرك در آن
راه دارد؛ هرچند ورود تصوّري يا تصديقي هر يك متفاوت است، اما همه از
كيفيّت بسيار نازلي برخوردار است. البته موضوع تكليف و حد نصاب ايمان و
معرفت و توحيد تنها مرحلهي نخست است و بندگان خدا از باب امتنان الهي به
ادراكي بيش از اين مرتبه مكلّف نگرديدهاند؛ هرچند اگر كسي فراتر از آن را
بيابد، فضيلتي است كه پرارزش و پراهميّت ميباشد.
دستهي
دوّم به همان قدر كه دقّت مييابند و تصوّر تفصيلي و تصديق حاكي پيدا ميكنند،
از كميّت كمتري برخوردار ميگردند. هر فردي مكلّف به يافت چنين معنايي
نيست؛ همان طور كه توان دستيابي به آن براي عموم امكانپذير نميباشد.
گروه سوّم
كه از پيشتازان اجمال مصداقي و عارفان رويت و شهودند، به مراتب كمتر از
دستهي دوّم ميباشند و شمار آنان با گروه نخست قابل مقايسه نيست. اينان
همان طور كه كيفيّت بسيار بالايي مييابند، كميّت نازلي دارند؛ زيرا كمتر
افرادي به وادي عينيّت كمال و قرب يار و رويت دلدار ميرسند.
چهارمين
گروه را ديگر مگو و مپرس! آنان به قدري كميابند كه هر چشمي توفيق
ديدارشان را پيدا نميكند و درك محضرشان براي كمتر كسي حاصل ميگردد و
بسيار ميشود كه مدعيان بيانصاف، با ترفندهاي شيطاني آدمي را نسبت به
عينيّت خارجي يا هويّت تاريخي آنان به شك مياندازند.
بنابراين،
دستهي چهارم كمترين شماره را دارند؛ همان طور كه بيشترين شماره را دستهي
نخست دارايند. گروههاي دوّم و سوّم؛ اگرچه محدود و اندكند، در حدّ اندكي
دستهي چهارم يا بيشماري دستهي اول نميباشند؛ و نسبت دستههاي دوم و
سوّم در شماره و چگونگي همچون نسبت گروههاي نخست و چهارم است؛ به گونهاي
كه دستهي دوم نسبت به سوّمين گروه شمارهي بيشتري دارد و در كيفيّت
عكس آن است.
سخن آخر
اين كه؛ اگرچه موضوع قاعدهي فرعيت گروه نخست است، راهي بس باز براي
قرب و وصول پيشروي انسان است و آدمي ميتواند در هر صورت مسير خويش را
دنبال نمايد و خود را منحصر و محدود در ماده و ناسوت نسازد.
مراتب
سير و غايت آن
شايسته
است در وصف دستهي چهارم -كه از تبار انبيا و اولياي الهي ميباشند- چشم
روشنيهايي پيشكش علاقمندان گردد تا راهگشاي رهروان واقعي مسير معرفت
باشد.
به طور
كلي، سير قربي و حركت معنوي چهار مرتبه، سه منزل و يك مقام دارد.
مراتب
چهارگانهي سلوك عبارت است از:
حركت بسوي
حق، حركت به حق، حركت در حق و حركت حقّي بسوي خلق براي دستگيري و
هدايت همگان كه در عرفان از آن با اصطلاحات زير ياد ميشود: سير من الخلق
الي الحق، بالحق، في الحق و چهارم من الحق الي الخلق كه عكس اسير نخست
ميباشد.
هدف و
غايت سير قربي در سه منزل و يك مقام خلاصه ميشود و عينيّت و تحقّق مييابد:
ترك طمع از غير، ترك طمع از خود و ترك طمع از حق.
چگونگي
سير و سفر عارفان با ترسيم ياد شده ويژهي اين نوشته است و نميتوان آن
را در جاي ديگري سراغ گرفت. تفصيل مراتب، منازل و مقام يادشده به شرح
زير است.
كساني كه
در پي دنيا هستند يا زندگي را با غفلت ميگذرانند و بيخبر از راه، حركت، سير
و سفرند، فارغ از اين حقايق و معاني ميباشند و آنان كه در راه ميباشند و
درد، سوز، هجر و دلِ شكسته دارند، يكي از عناوين چهارگانهي زير را مييابند:
سير
از خلق به حق
اين سير ابتداي
بيداري است. در اين راه بايد حق را در نظر آورد و در پي آن به راه افتاد
و از ديار خودي به كوي حق پر كشيد و در راه، يك به يك عناوين و اوصاف و
حظوظ و پيرايههاي خلقي را از خويش دور نمود.
سير
به حق
سير دوم
آدمي وصول به حق است. سالك به جايي ميرسد كه بي خود و به حق حركت مينمايد
و تحقّق مييابد؛ بدون آن كه «خود» باشد يا «باحق» باشد و تنها به حق ميباشد؛
و تفاوت «باحق بودن» و «به حق بودن»، خود به ظرافت پرگار رويت سالك است.
سير
در حق
سالك در
مرتبهي سوم وصول و قرب صعود، در حق مينشنيد و بي «با» و «به» عمق خويش
را به تحقّق اسما و صفات و قرب ذات حق باز مييابد و فارغ از هر غيريّتي،
بي خود و بي غير خود، خويش را در حق مييابد و اوج سير و منتهاي وصل را به
تفاوت محب و محبوب باز مييابد.
سير
از حق به خلق
سالك پس
از فنا و بقاي حقّي و وصل عيني و قرب حقيقتي صاحب كسوت ميشود و دستگير
خلق ميگردد؛ خلعت از حق ميگيرد و به تحقّق حقّي رو بسوي هدايت خلق مينمايد
و راهنماي بندگان خدا ميشود؛ خواه در كسوت نبوّت و رسالت باشد يا در خلعت
امامت و تنزيل كه هاديان تنزيلي داراي عصمت ميباشند.
ممكن است
سالكي به مرتبهي سوم برسد، ولي سفر چهارم را در نيابد و دستگير خلق
نگردد.
كسي كه
دستگير بندگان حق ميباشد بايد مراتب پيشين را يافته باشد و گرنه دستگيري
وي از سر گمراهي است.
يك
مقام و سه منزل
چهار مرتبهي
ياد شده، خود داراي يك مقام و سه منزل ميباشد:
يكم، ترك
طمع از غير؛
دوم، ترك
طمع از خود؛
سوم، ترك
طمع از حق.
اگر سالك
به مقامي برسد كه طمع از غير بردارد و دل بر بهرهبري از مردم نداشته
باشد، به منزل نخست بار يافته است؛ و اگر طمع از خود بريد و دل بر دل خويش
معتاد نساخت، منزل دوم راه را رفته است. او با خود چون با غير رفتار مينمايد
و خود را در خود پنهان نميسازد و تنها به حق تمسّك دارد.
منزل سوم
-كه نهايت سير حقّي و بلنداي آن است- سالك را از طمع به حق ميبرد و دل
وي را از حظوظ و بهرهوري حقّي پاك مينمايد و عشق و حبّ وي به حق بدون
طمع شكل ميگيرد و اينجاست كه واصل به حق ميگويد: خدايا، دوستت دارم؛
نه براي نعمت و نه براي جنّت؛ نه از باب خوف و نه از باب ترس دوزخ،
بلكه تنها دوستت دارم.
دوستت
دارم؛ نه براي داشتن و بخششت، بلكه تنها دوستت دارم؛ به طوري كه اگر
گداي كوچه نشيني شوي كه هيچ آهي در بساط ندارد، باز هم دوستت دارم.
خدايا، بي
تو گرچه حياتي نيست، ولي دهش تو نه از طمع من كه از سر بنده نوازي توست.
در اين
مقام حقّي، سالك بانگ بي نيازي در عين نياز بر ميآورد و بدون هيچ طمعي
ميماند؛ نه طمع به غير و خود و نه به حق كه طمع به هر چهرهاش غيريّت
و خواري است و اين است حقيقت «العبوديّة جوهرة، كنهها الرّبوبيّه»؛ حقيقت
بندگي، خدايي است.
بر اساس
آنچه ذكر شد مقامات و منازل سلوك نه هفت منزل،و نه صد منزل و نه هزار
منزل است، بلكه تنها سه منزل و يك مقام است و آن اين كه: سالك بايد براي
وصول به عينيّت حق، خود را از هر گونه طمعي خالي نمايد.
اولياي
الهي در ظرف وصول و تحقّق حقّي به اين وادي كه در آن سرها وپيها بريده
ميشود، ميرسند و غناي خويش را به نفي غنا مييابند.
اگر
بخواهيم نغمهاي ملكوتي از معصوم در اين مقام داشته باشيم، دل و جان به
بيان امير مؤمنان ميسپاريم كه ميفرمايند: «وجدتك أهلاً للعبادة» تو شايستهي
وجودي و من بدون هر اسم و عنواني دوستت دارم؛ نه دل به بهشت دارم و نه
ترس از دوزخت در كار است: «لا خوفاً من نارك و لا طمعاً لجنتّك.»
خلط
ميان حقيقت و عنوان
در اين جا
پسنديده است توجهي خاص نسبت به ادعاي ياد شده داشته باشيم تا سستي
ادعاها و نقدهاي وارد بر آن بهخوبي روشن گردد:
«بر
اساس اصل ياد شده، اثبات اين قضيه كه:«خدا هست»، برابر نفي آن است؛
زيرا آدمي تصوّري از خدا ندارد تا بگويد: خدا وجود دارد؛ هنگامي كه گفته ميشود:
«خدا هست»، مثل آن است كه گفته شود: «چيزي كه نميدانيم چيست، هست»؛
حال هر قضيهاي كه موضوع آن، اينگونه باشد؛ اگرچه صورت قضيه دارد، همچون
گزارهي بدون موضوع است و گزارهاي كه موضوع نداشته باشد، به صورت قهري
«نسبت» ندارد و قضيهي بدون موضوع و نسبت، زمينهي ذكر محمول را ندارد تا
عنوان قضيه به خود گيرد».
درست است
كه هر گزارهاي نيازمند موضوع است و قضيهي بدون موضوع، در واقع قضيه
نيست و چيزي كه نميدانيم چيست، نميتواند موضوع واقع شود، ولي حقيقت اين
است كه در گزارهي «خدا هست» موضوع «حضرت حق» در حدّ وضوح اجمالي و حتّي
تفصيل مفهومي ميباشد و بر اين اساس بايد گفت: مدعي ميان علم حقيقي و
عنوان مفهومي خلط كرده است.
البته آنچه
دست معرفت و علم از آن كوتاه است و زمينهي همگاني ندارد و خواص اولياي
الهي هم در آن حيرانند، حقيقت حضرت پروردگار است و اين معنا بحث مفهومي
را بر نميتابد و مربوط به حقيقت مصداقي و وجود عيني است؛ آنچه در انديشهي
عموم از قاعدهي فرعيت موجود است، عنوان مفهومي و لسان كلي موضوع است كه
مورد ادراك همگان است؛ خواه از اهل ديانت باشند يااز اهل انكار.
بر اين
پايه، آنچه همه درآن حيرانند، امري است غير از آنچه همگان ميدانند، و
چيزي كه مربوط به قاعدهي فرعيت ميباشد، دومي است؛ نه اولي، و خلط اين
دو، سبب اين همه ناروايي از ناحيهي انكارگرايان شده است.
بر پايهي
مطالب ذكر شده، اين ادعا كه:
«براي
تصديق هر گزارهاي، تصوّر اجمالي و حتّي كمتر از آن كافي است، ولي در
مورد بحث - كه مسألهي خداست - تصوّر اجمالي يا كمتر از آن وجود ندارد؛
زيرا ما از خدا هيچ گونه تصوّر درستي نداريم و آنچه به اين عنوان در سر
ميپرورانيم، گذشته از آن كه نسبت به افراد متفاوت است، همه، پيش فرضهايي
است كه فرع بر اصلي موضوعي است كه به هيچ وجه قابل ادراك يا اثبات
نميباشد؛ چون هنگامي كه گفته ميشود: «خدا هست» و پرسش ميشود: «خدا چيست
كه هست؟»، پاسخ مناسبي نمييابيم، بلكه آنچه در پاسخ گفته ميشود،
اوصافي است كه به يك مرتبه متأخّر از اصل اين قضيه است و كارگشاي نقد
ياد شده كه ممكن نبودن تصديق بدون تصور است، نميباشد».
زمينههايي
فرضي از همان اصل نادرست خلط مفهوم و مصداق است كه عنوان شد؛ زيرا
هنگامي كه گفته ميشود: «براي تصديق هر گزارهاي، تصوّر اجمالي و حتّي كمتر
از آن كافي است»، به دست ميآيد كه جهتها و حيثيتهاي بحث مورد دقت قرار
نگرفته است و موضوع قضيه براي آنان روشن نيست؛ چون تصوّر عنواني حضرت
حق؛ نه تنها تصوّر اجمالي، بلكه تصوّر تفصيلي - حتّي براي اهل عناد و كفر-
وجود دارد؛ به طوري كه همهي منكران اوصاف الهي و عناوين و صفات پروردگار
را بخوبي ميشناسند؛ اگرچه آن را انكار ميكنند كه اين مسأله، بحثي اثباتي
است و به جهت تصوري بحث ارتباطي ندارد.
در اين
ميان آنچه يافت كمي از آن هم فراوان است و كمتر كسي وصول حقيقي به
آن مييابد، همان «وصول وجودي» و «حضور ربوبي» است كه شايستهي اولياي
ويژهي الهي است و بحثهاي تصوري و مفهومي را برنميتابد و دست ذهن و
انديشه از آن كوتاه است.
بنابراين،
صفاتي كه حيثيت عنواني دارد و همهي ذهنهاي عادي به آن آگاه است و در
خور تصوّر و تصديق و تحت قاعدهي فرعيت است، صرف مفهوم خدا ميباشد و فرع
بر وجود مصداقي نيست و بدون اثبات و دليل برهاني هم ممكن است تصوّر شود
-همان گونه كه عنوانهاي وصفي خداوند و مصداقهاي صفات ربوبي در ذهنهاي
عادي مؤمنان ومنكران حكم يكساني دارد و همهي اهل انديشه تصوّر آن را
دارند؛ و آنچه فرع بر وجود و اثبات ميباشد، در واقع حقيقت اوصاف حق است كه
وصول ربوبي و حضور وجودي سالك به آن تعلّق ميگيرد و اين حقيقت تنها در
خور خواص است و هيچگونه بحث تصوّري و حيثيت مفهومي از آن ممكن نيست.
پس
انكارگرايان در اين دليلوارهي خود ميان اوصاف عنواني و حقايق ربوبي خلط
نمودهاند؛ زيرا درك وصف عنواني و تصور آن، با وجود آن ملازمهاي ندارد و
تصوّر آن با تحقق آن برابر است و تنها حقيقت وجودي و هويّت مصداقي است كه
فرع بر وجود ميباشد و اين امر از بحث تصوّر و تصديق و قاعدهي فرعيت بيگانه
است و توّهم قضيهي بدون موضوع را در پي ندارد.
مشكل
اساسي منكران حق در پندار ياد شده اين است كه آنان بر پايهي قاعدهي
فرعيت، وجود عيني موضوع را در هر گزارهاي لازم ميدانند و اين كه گفته ميشود:
«خدا هست» را برابر قضيهي «خدا نيست» ميپندارند؛ چون مدعياند:
«ادراكي
از خدا در ذهن هيچ بشري وجود ندارد تا موضوع قضيهي اثباتي «خدا هست» قرار
گيرد و، اين قضيه، به جهت تصوّر نشدن موضوع آن، نفي خود را به همراه
دارد».
در نقد اين
ادعا بايد گفت: آنچه قاعدهي فرعيت براي موضوع گزارهي «خدا هست» لازم
ميداند، همان عنوان عام است كه موحد و منكر از آن تصوّر اجمالي و حتّي
تفصيلي دارد. حال هر چه بيش از اين معنا به ذهن آيد، به حقيقت معنا
ارتباط دارد كه از تحت قاعدهي فرعيت و اصل اثبات عام خارج است.
ممكن است
انكارگرايان بگويند: عنوان مفهومي مورد بحث براي اصل اثبات عامّ منطقي
بسنده نيست تا گفته شود: اجمال عامِ مفهوم براي تصور موضوع در اين گزاره
كافي است؛ زيرا درك نكردن شخص موضوع، قضيه را خاص مينمايد و آن را از
قضيهي عنواني به گزارهاي حقيقي تحويل ميبرد كه در واقع موضوع قضيه به
نوعي در جهت تحقق آن مفروض است؛ بنابراين موضوع قضيه را نه تنها نميدانيم
چيست، بلكه نميتوانيم بدانيم چيست. در اين صورت، قضيه چهرهي حقيقي و
خاصّ به خود ميگيرد و عنوان عام اجمالي به حقيقي تحويل ميرود و عدم
ادراك يا عدم توان ادراك خداوند از لوازم و خصوصيات آن ميگردد؛ در حالي
كه موضوع قاعدهي فرعيت چنين نيست تا گفته شود: تمسك به اين قاعده براي
نفي موضوع به لحاظ عام مفهومي است؛ نه براي نفي تحقّق مصداقي قضيهي
حقيقي؛ زيرا اين بيان در صورتي است كه حق تعالي به نوعي نسبت به اصل
هستي خويش اثبات پيشين داشته باشد تا پس از آن بحث عدم ادراك يا عدم
توان ادراك مطرح شود كه به صورت قهري از ويژگيها و لوازم موضوع گزارهي
حقيقي به شمار ميآيد و از چهرهي عام مفهومي به خاص مصداقي تبديل ميگردد،
در صورتي كه چنين اثباتي در كار نيست تا موضوع، خاص گردد يا بحث از
ناتواني درك مصداق پيش آيد و بازگشت گزاره به قضيهي حقيقي باشد؛ نه
عنواني؛ زيرا نسبت به اصل موضوع خدا اثباتي وجود ندارد تا بحث از ويژگيهاي
آن پيش آيد.
بنابراين،
بايد جهت بحث كه اصل عنوان عام حاكي است؛ نه موضوع خاص را ناديده
نگرفت و همهي سخن ما - به عنوان منكر - اين است كه قضيهي «خدا هست»
موضوع ندارد؛ نه آن كه موضوع دارد، ولي نميتوان آن را ادراك نمود؛ پس
قضيهي مذكور موضوع ندارد و اين بر اساس قاعدهي فرعيت برابر انكار خداست.
در پاسخ
نهايي بايد گفت: نسبت به اصل عنوان عام، طبق قاعدهي فرعيت كه اجمال
در آن بسنده است، ابهامي نيست، در غير اين صورت، منكر توان انكار آن را
نداشت و نميتوانست گزارهي «خدا نيست» را مطرح سازد؛ پس آنچه در ادراك
يا عدم توان ادراك آن ابهام هست، موضوع قضيهي حقيقي و حقيقت حق است؛
نه عنوان عام حاكي، و منكر ميان موضوع قضيهي عام عنواني و حقيقي خلط
كرده است؛ زيرا قاعدهي فرعيت ناظر به عنوان عام است و صرف اجمال مفهومي
در آن كافي است و به تفصيل مفهومي يا اجمال مصداقي نيازي ندارد؛ چه رسد
به تفصيل مصداقي كه حتي در تيررس خواص نيز نميباشد. آنچه در موضوع قضيه
به مصداق يا خصوصيات ادراكي ناظر است، مربوط به قضيهي حقيقي است. نتيجه
اين كه در جهت اصل بحث، كه عنوان حاكي است، مشكلي نسبت به موضوع يا
مانعي در جهت قاعدهي فرعيت در كار نيست؛ اگرچه نسبت به حقيقت حق نيز
همانند تصور مفهوم آن ابهام، اجمال يا مانعي براي وصول نيست. تنها اين
سالك است كه بايد مشكلات خود را هموار سازد تا به قرب و وصول حق بار يابد.
آنچه
گذشت يكي از مهمترين اصول الحادي است كه تا اينجا عنوان گرديد و روشن
شد كه طرح «اصول الحادي»، همه حكايت از ضعف علمي و فلسفي يا عناد و الحاد
انكارگرايان دارد و ايمان و توحيد است كه چشمهي زلال و صافي حقيقت را در
دل اولياي حق ظاهر ميسازد و به واسطهي آنان افق ديد مومنان را پر فروغ
مينمايد.
از جاي
جاي بحثهاي اين نوشته و هر ورقي كه به دست استاد ازل نگاشته شده است،
اين حقيقت آفتابي است كه: آدمي بايد حقيقت انساني و ابد حقيقي خويش را
بازيابد و در نهايت از سر عشق نواي شوق سر دهد و اين تك بيت غزل حق را
زمزمه نمايد:
( شهد
اللهّ انّه لا اله الاّ هو و الملائكة و اولوا العلم قائماً بالقسط لا اله الاّ هو العزيز
الحكيم ) .