درباره پایگاه  اضافه کردن به علاقه مندیها  نقشه سایت  صفحه اصلی
 

صفحه اصلی


کلیات دیوان نکو

اشعار:

«كليات ديوان نكو» عنوان مجموعه‌های شعری حضرت آیت اللّه العظمی نکونام (مد ظله العالی) است که در ده جلد و در تمامی قالب‌های شعر فارسی اعم از غزل، قصیده، مثنوی، رباعی و دوبیتی است.

این مجموعهٔ شعری بی‌نظیر که تاکنون به بیش از سی‌هزار بیت رسیده است مربوط به دوران کودکی و جوانی تا به امروز است و در طول زمان سروده شده و حکایت خاطره‌های تمامی آن زمان‌هاست. معظم‌له در چگونگی جوشش شعر در ضمیر نورانی خویش می‌نویسند: «در ابتدای دوران کودکی، در هر گذرگاهی که خود را مشاهده می‌کردم، با تمام دیده‌های مختلف، تنها دیده‌ام بر چشم کسی می‌افتاد که همیشه و در هر رؤیتی آن جناب را دیده بودم و آن حضرت را در شعرهای خود با عنوان «شاهد هرجايى» و «لوده‏ى مست» آورده‌ام.

با آن که ظاهری نسبتا آرام داشتم، ولی باطنی بس ناآرام و روحی انباشته از تپش و دلی دردآلود را با خود یدک می‌کشیدم که جانم را هر لحظه غم‌بارتر می‌ساخت. بی‌آن که بدانم چیستم و کیستم، همیشه در خود، غرق و از خود بریده و بی‌خود و همراه خود سیری را دنبال می‌کردم که گویی از پیش برایم طراحی گردیده است.

نه مجبور بودم و نه مختار؛ نه دیوانه و نه هوشیار؛ دل‌باخته‌ای بیدار و دلداده‌ای بیمار و شیدایی بی‌قرار بودم که گویی خماری خواب و سستی بیداری او را حیران و خواب‌آلود و ناآرام ساخته است.

با آن که خود را بیش‌تر در مسجد و مدرسه می‌یافتم؛ ولی هرگز دل در این دو نداشتم و گویی که دل هوایی بود و یکسر هوای یار را داشت و با آن که همیشه بر سر هر گذر او را می‌دیدم گویی هرگز او را ندیده و از او تنها حکایتی شنیده و یا نشانی داشته‌ام. گاهی من او را دنبال می‌کردم و زمانی او مرا، و بی‌آن که حضورش مرا آرام سازد، هجرانش مرا به راه می‌کشاند و با آن که سوز و دردی فراوان بر دل داشتم که این اشعار بیش‌تر حکایت آن دردها و رنج‌هاست، هرگز دم نمی‌زدم و آن‌چه بر من می‌گذشت در درون پیچیدهٔ خود پنهان می‌ساختم؛ چنان که گویی خوف از عنوان و هراس از عیانش داشتم.

غوغای باطن و حوادث زندگی ظاهر، چنان دست به دست یک‌دیگر می‌داد که گویی تمام حوادث باطن و مسایل ظاهر برای تیزی و تندی و آبدیده ساختن من با یک‌دیگر هم‌پیمان گشته‌اند.

از مسجد به مدرسه و از مدرسه به مسجد و از خانقاه به کلیسا و از کلیسا به دیر و بت‌خانه و از هر جا و بی‌جا که قدرت بیان و مصلحت عنوانش را ندارم، و از خانه‌ای به خانه‌ای و از سقفی به سقفی چنان در سیر و سلوک و در رنج و اضطراب بودم که گویی تمامی برای من زندانی بیش نمی‌بود و برای گریز از تمام آن‌ها می‌کوشیدم تا پر کشم و از دیار یاری ناآشنا خبری یابم و از آن یار بی‌قرار اثری پیدا کنم و خود را به هر شکلی راهی آن دیار و یار سازم.

البته، هرچه از این سوز و هجر بگویم هرچند به زبان شعر باشد چیزی از کشیده‌ها و دیده‌هایم بازگو نمی‌شود و تمام باطنم در لایه‌ای از ابهام هرچه بیش‌تر پنهان باقی می‌ماند؛ زیرا آن کودک پرخاطره و آن یتیم آواره، با آن پیچیدگی باطن، در هیچ لفظ و قول و شکل و قالبی جای نمی‌گیرد و دهان، اندازه‌ای برای بازگویی آن ندارد.

در خواب و بیداری، ناآگاه و آگاه، در حال هوش و نوش، آن‌چه لازم بود بر من عبور داده می‌شد تا جایی که هرگز دلم آرام نگرفت و جان لبریز از محبت آن دلبر سیر نگشت؛ به‌طوری که دیدم عاشقم و عشق او مرا بیدار می‌دارد و چشمم را فراوان چشمه‌سار می‌سازد و دهانم را با ذایقهٔ آن خوش می‌دارد و نوایم را با ترنّمی نو آشنا می‌سازد و او را در خود چنان دیدم و احساسی یافتم که هرگز تا امروز لحظه‌ای سستی و سردی در وجودم رخنه نکرده است.

در این دوران بود که شعر در من جوشیدن گرفت و بی‌آن که در پی یافتن آرایه‌های ادبی و در بند فنون شعری و حسن آراستگی و ترکیب لفظی باشم، شعر از کودکی هم‌سفری همیشه همراه من گردید و با زبان شعر چهرهٔ عشق و عاشقی را در لایهٔ ابهام و پنهان حکایت می‌کردم و می‌توان رشحه‌ای از غنج و غمز و دلالی که معشوق ازل در دلم فرو می‌ریخت را در آیینهٔ این اشعار به تماشا نشست. در این‌جا نمونه‌ای از این اصطلاحات را به نثر آورده و برخی از شواهد شعری دیوان حاضر را در قالب‌های مختلف شعری برای آن می‌آوریم:

سینه‌ام از غوغای سهمگین عشقی عالم‌سوز سنگینی می‌کند و آن را به درد می‌آورد. به هر کس نگاه می‌کنم، جز مهر از او بر دلم چیزی نمی‌نشیند. گویی تولایی دارم که در چهرهٔ معشوق خویش نمی‌تواند تبرا را به رخ آورد. وفا را در طبقی از زلال پاکی به همه تقدیم می‌دارم؛ چرا که دلم شیدایی اوست:

 سینه‌ای دارم پر از درد و بلا

 جان فدای عشق و پاکی و صفا

 آتش قهر از دلم رفته برون

 جای آن بنشانده دل مهر و وفا

 صبغهٔ این عشق ذاتی را مپرس

 دل به لطف و قهر دلبر شد رضا

 در بر تو بی‌خیالی خفته خوش

 ذات تو زد از قدر مُهر قضا

 دل به تو دادم، به تو دل شد اسیر

 از نوای عشق تو آمد صدا

 

این ماجرا، برای امروز نیست، بلکه نقشی ازلی است. ازلی که بدون ابد نیست. شیدایی‌ام واقعه‌ای قدیم است که این و آن و این‌جا و آن‌جا نمی‌شناسد، بلکه بر چاک چاک دلم تا بی‌پایان بی‌کرانه‌ها چاک می‌افزاید و آن را ریش ریش می‌نماید، اما هیچ گاه از تازگی و طراوت غنچه‌وار آن نمی‌کاهد:

 

 کردم از روز ازل پاک این دل بس پاک را

 چاک دادم تا ابد این غنچهٔ پرچاک را

 

یاری دارم حور منظر، دلبری ماه پیکر که او را با همین چشم سر دیده‌ام. نه‌تنها ساق و مساق را داشته، بلکه بر بلندای قامت دوست به نیکی و به سیری نظر افکنده‌ام و بی‌نهایت برای او سجده آورده‌ام: «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ وَيُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ». بارها او را دیده‌ام و بی آن که مرا به چیزی بخوانند برای او سجده آورده‌ام و هیچ گاه نگاهم را بر جبل طور حواله نداده‌اند، بلکه همواره بر دل خویش بوده است که نگریسته‌ام بدون آن که پاره پاره شوم یا به غشوه افتم؛ چرا که هستی‌ام پیش از این آشفتگی از دست رفته است: «وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ».

همان زمان:

 بی‌تمثل در دل آمد قامت رعنای دوست

 در نگاهم جلوه‌اش چون ذره کرد افلاک را

* * *

 گفتم فنایم ای مه در طور جلوه‌گاهت

 گفتا فنا رها کن، آماده شو بقا را

 حق پرده‌ها درید از آن ذات آشکارش

 شد هستی دو عالم بشکفته از تجلا

 این تیرهای مژگان آن مه‌وش است که دلم را نشانه می‌رود و مرا پرده‌دار غیب و آیینه‌دار رمز و رازهای نهفته و سرّهای مگوی چهرهٔ بی‌حجاب آن یار هرجایی می‌نماید:

 فاش و بی‌پروا بگویم: هر دمی بینم تو را!

                                                                           بی‌حجاب و پرده و پندار و گفتار و صدا

* * *

 گفتم که دیدم آخر، گفتا دوباره بنگر

 

گفتم در آیی از در، گفتا که آشنا را

 

دیدهٔ حق‌بین من جز گُل نمی‌بیند. دستانم جز سوسن‌های مست حس نمی‌کند. از دلِ دره‌گونهٔ ذره‌ها جز صفا نمی‌بویم. خیالم از بهار روی حق خاطره‌انگیز است. هر شور و نوایی که می‌شنوم جز از رونق همت دلبرم نیست. در سفره‌ام به‌جز لطف نمی‌نشیند. بغض و نطفهٔ شیطان را یکی می‌شناسم. از کسی تیغ قهر ندیده‌ام. خار مغیلان نمی‌دانم. آشنایی جز وحدت حق ندارم. لذّتی که دارم از وصل است. صبح کرمم را شبی نیست. سحرگاهم دایمی است و پایندگی‌ام را زوالی نیست. شعلهٔ جانم به عشق حق است که روشناست. روشنایی سرخ فام، به رنگ شفق. دلم خونین است از تیرهایی که از کمان ابروی ماه فریبای یار بر دیده‌ام فرود می‌آید. همان یاری که جمال هستی است:

 

«هو» در همه جا پیدا، حق در همه جا ظاهر

                                                                      افتاده نکو از پا، «هو حق» مددی مولا

 

همتی که در دل دارم سرّ ازلی دارد؛ آخر پیرم یکی است و آن «على» است و جز عشق «على» ننوشیده‌ام و جز مدح او هرگز بر ذهن و زبان نیاورده‌ام:

ولا و حب «على عليه‏السلام» جلوه‌ای ز «حق» دارد

که حب او شده در جان دلبران پیدا

مرام او شده حق و کلام او شد حق

به‌جز سلام علی علیه‌السلام نشنوی تو در نجوا

مرام او همه «حق» است و او مرامش «حق»

از اوست عشق و محبت، از اوست نعمت‌ها

 

اوست که بر تار نمودم پنجه می‌کشد و پود دلم را موسیقی آهنگین دیدار می‌نماید. او غنچهٔ لب پر حرارت و آتشین خود را بر لب‌های مست و تشنه‌ام می‌نهد و پهلوی بلندای قامت خویش را بر پهلویم می‌ساید، ولی من عاشقی هستم که پروا نمی‌داند و طعنه نمی‌شناسد و خود بر طبل رسوایی می‌کوبد و بر تیغی که بر حنجرم می‌نشیند بوسه می‌آورم:

 

بیا دستم بگیر امشب، لب مستت بنه بر لب

ز تو لب باشد از من تب، که من نشناسم از سر پا!

کجا ما را بود پروا ز سودای سر افشانی

بیا سجاده رنگین کن به خون عاشقی رسوا

به خونی کز جگر ریزد، به آهی کز شرر خیزد

تواند دل که بگریزد به هر جایی و هر بی‌جا؟

 

زیبایی حورصفتان جز نعت جمال تو نیست. عشوهٔ پری‌چهرگان جز داغ صهبای باده‌های جام تو نیست. تنیدگی دل‌ها جز خزان گیسوان تو نیست. خروشانی دریای دلم را جز تو آسودگی نیست. ناسوت تو برای آنان که تو را نیافته‌اند کلبه‌ای است که جز بر ویرانی آن افزوده نمی‌شود و برای من جز میکدهٔ مینایی با کثرت هفت‌گانهٔ رؤیای بهجت‌انگیز تو چیزی نخواهد بود:

 عشق و لطف و کرم و یار و می و جام و سبو

فکر و اندیشهٔ دل بوده نظر بر مینا

 

شگفتی از آنِ من است. حیرت با من قیام یافته است. هاهوتی دیده‌ام که ولوله‌ای در آن نیست و برای کسی هلهله‌ای ندارند. کرانهٔ آن پناه خیره‌ماندگان است:

 منم تو یا تو هستی من، منم جان یا تویی در تن

منم من یا تو گشتی من؟ تویی آدم تویی حوّا

چو هستی از تو پیدا شد که هستی از تو برپا شد

تویی خواب و تویی رؤیا، تویی موج و تویی دریا

دلم دریا دریا تیغ می‌نوشد و وادی وادی بلا می‌پیماید و داغ داغ هجر، پنجهٔ خون بر آن می‌کشد. او اسیر آن غارتی شده است که امان نمی‌دهد. اما نه ریبی رباینده دارد و نه ریایی آلاینده. اگر فنا بر آن چیره است، رنگ بقا هم دارد. بازار عشق آن رونق دارد و دیدهٔ آن همواره محو رخ یار است. لقایش را رؤیت برده و عطاهایش را گذاشته‌ام. مغناطیس عشق، بنطاسیای ذهن و ژرفای سِرّم را به دلبر سپرده است. نه من می‌توانم بگویم و نه ما:

سِرّ من سودای تو، ذکر ضمیرم بوده «هو»

اهرمن بسته ز جانم رخت و رفته بی‌صدا

داده‌ام نقد وجودم را همه در راه عشق

عاشقم جانا، مگو هستی ز محنت‌ها رها

سربه‌سر دارم تمنای وصالت، ماه من

یار من باش ای مهین دلبر، به هر کس، هر کجا

شد وجود فانی‌ام باقی به الطاف تو دوست

چهره در چهره تویی در ما، تویی عین لقا

از لقایت شد نکو دور از سر دنیا و دین

در برت ای نازنین دلبر، کجا غیری روا

 

صفا که به تبسم می‌آید، خنده بر غنچهٔ لب تو می‌بینم. وقتی آهنگ وفا می‌نمایم، ترنم توست که مرا می‌خواند. نغمه‌های زیر و بم تو از نوای هر نایی شنیدنی است. طراوت موسیقای کمال تو، پر از وقار جلال است. در نگاه تو هیچ بمی نیست که زیر نداشته باشد. وقتی نقاب می‌افکنی من وصول یافته‌ام. هنگامی در کنارم می‌نشینی که من در سجده‌ام. با من چه کردی که عرش تو فرش زیر پای من است. در فضای من جز هوای تو نیست. وقتی تو را می‌بینم رقص از من است که به حرکت می‌آید. من تو را با همهٔ عریانی‌ات چشیده‌ام. من تمامی پیکر ماه سیمای تو را نه در چشمهٔ نمود، بلکه در آسمان وجود مجسد تو که برهنگی‌ات را پروایی نداری، نه به تماشا نشسته‌ام که آن را تنگ در آغوش گرفته‌ام:

ز بس که غمزه بدیدم ز دلبر زیبا

بگشته یکسره جانم هوایی گل‌ها

به خال کنج لبت چشم و دل چه خوش دادم

گرفتم آن لب لعلت نگار بی‌پروا

هماره کُشتهٔ عشقت فتاده در هامون

خوش آن که کُشته شود در سرای تو، رعنا

نظر به گوشهٔ چشمی نمودم آهسته

چو دیدم آن همه عاشق که صف به صف یک‌جا

فدای آن قد و قامت، قیامتت برپاست

بدیدم‌ات مه رعنا به صد بَر و بالا

همه ظرافت و زیبایی‌ام ز حسن توست

ز لطف دلبری‌ات گشته چشم و دل بینا

چه خوش بود که به روی مه تو رقصیدن

انیس دیده شدن نزد یار بی‌همتا

نگاه آن قد و بالا مرا هوایی کرد

رمیده دل ز خود و سینه داردم غوغا

نصیب عشق من از تو نبوده جز ذاتت

که ناید از سر عشقت جز آن دگر بر ما

همان روز که متولد شدم، با دستانت، مرا شراب سرخ وحدت نوشیدی و از جامت با آب جاودانگی سیراب نمودی و سرم را به شمشیری مست حواله دادی:

چه سازم که با می شدم زنده باز

چو با می بمیرم بیابم بقا

ازل، جام ما پر نموده ز می

ابد پر نموده ز می جان ما

ز روز ازل شد نکو مِی‌پرست

مگو تا ابد مِـی‌پرستی چرا؟!

آخر این که دام ولایت تو، صید دل در شبکهٔ زیبارخان است. مه‌وشان فرخنده برای کسی که سیاحتِ مَرغزار ولایت تو کند خجسته باد.

در ادامه برخی از ابیات غزلیات «كليات ديوان نكو» می‌آید تا خواننده با فضای کلی غزلیات این دیوان آشنایی اجمالی داشته باشد:

من مظهر آن نگار بی‌پیرهنم

آن مه که کند به دیده جان را سودا

هر حسن که هست بر جبین هستی

نقشی است ز تو نقشگر بس والا

 

***

بوده عالم سربه‌سر لطف و درستی و صفا

رحم و انصاف و مروت، خیر و خوبی و رضا

این نظام احسن و آن حُسن روح‌افزای خَلق

جلوه‌ای هست از جمال دلبر دیر آشنا

در دو عالم هرچه باشد خود سراسر حسن توست

شد ظهور تو به عالم، چهره چهره از بقا

***

 بی‌خبر از همگان بوده و هستم تنها

 فارغ از خلق دورو مانده و دور از تن‌ها

 آن که جان و دل ما را بربوده «حق» است

«حق» به دل خانه گزیند، نه به هر گونه سرا

 

***

 زاهدا تسبیح صد دانه اگر داری به دست

 از خم گیسوی آن مه کی توان آسان برست

 گر تو هر دم در پی سودی و سودای ثواب

 ما خراب دوست گشتیم و به پایش دل نشست

***

 فارغ از هر دو جهانم، به گل روی تو دوست

 بی‌خبر از همگانم، به گل روی تو دوست

 آه من گر نَبُرد بند دو عالم، هیچ‌ام

 چون به ذات تو عیانم، به گل روی تو دوست

***

 لطف ازلی علت عصیان جهان است

 طغیان و گناه همگان جمله از آن است

 گر بار گناهم نبود عفو تو گو چیست؟

 بد کرده‌ام و کردهٔ من سرّ نهان است

 گر دست دهد همت عالم به همه عمر

 سازم گنهی را که فراتر ز گمان است

 ننهاده در این ره قدم این نکته چه داند؟

 سرّ ازلی هم نَفَس خلوتیان است

 با آن که همه مذهب عشق از تو نکو یافت

 درس و هنری نیست که بی بهره از آن است

***

 مرد خدا هماره رها از هوا بود

 حق‌بین و حق‌طلب و کیمیا بود

 یارش بود خدا و نمودش همه خداست

 فانی به «حق» و باز به «حق» در بقا بود

«حق» بیند و برود خود به راه او

 ذکرش وصال حضرت «حق» در دعا بود

 مردان «حق» ببین همه یک دل به هر لباس

 کی کارشان به خدعه و ریب و ریا بود

 مرد خدا به عشق خدا قائم است و بس

 همواره پا به‌جا به امید خدا بود

 منظور کلِ خلقت از آن عشق لم یزل

 همواره صدق و خوبی اهل وفا بود

 

غزل «خم وحدت» که در عین سادگی از پیچیدگی مفاهیم نیز خبر می‌دهد:

 

 هر ذره به رقص آمده از شوق وجود

 سودا به‌جز از عشق بگو چیست؟ چه سود؟

 آن کیست که در سایهٔ زلفش همه دم

 خفته همواره بسی دلشدهٔ شوخ و حسود

 بی‌پرده اگر بگویم این پرده هم اوست

 ما رنگ نداریم چه سرخ و چه کبود

 

غزلی با ردیف «حق»، نیز حق گویی از حق را با حق مطلب آورده است:

جرم من این شد که گویم سر به سر اسرار «حق»

کی به دل باکی، سرم گر هم رود بر دار «حق»!

سربه‌سر ذرات هستی چهره چهره روی اوست

دل به دریا می‌زنم، گویم منم تکرار «حق»

جمله عالم «حق» بود، «حق» خود خدایی می‌کند

دیده وا کن بر رخ هستی، پیِ دیدار «حق»

آفرین بر هر دو چشم مست عارف‌سوز او

رغبتی در دل نهاد و شد دلم بیدار «حق»

کی نکو در بند ایمان است و کی در بند کفر؟!

هرچه باشد «حق» بود، من کی کنم انکار «حق»

و غزلی که از غربت دل می‌گوید:

 غرق غرورم ای مه، در قرب غربت دل

 ای مونس دل من، ای دلربای کامل

 دریای لطف تو دوست، ساحل به خود ندیده

 تا غرق آن وجودم، دل رفته هم ز ساحل

 آشفته گشته جانم از هیبت وجودت

 حیرت بلای من شد با آن که جان شده دل!

 

باز هم سخن از یار است، از همان خلوت‌نشین سِرّ وجود:

 

 ای خلوتی سِرّ وجودم بنما رخ!

 شاید برود از دل من چیرگی غم

 من سرّ و خفا را ز لب یار گزیدم

 مَحْقِ ازلی برده لب از طَمْسُ و دل از دَمْ

 گر زنده کند روی تو دل‌های پریشان

 من کشته شوم از رخ زیبای تو هر دم

 

و اما عشق که تنها از این زبان شنیدنی است:

 

 عشق ازلی سایه چو زد بر سر عالم

 عالم همه شد پرتوی از چهرهٔ آدم

 هر ذره که بینی به نظر خانهٔ چشمت

 رمزی است از آن مه، به ملاقات جهان هم

 

و نیز غزل عارفانهٔ دیگری از این دیوان:

 

 دلبرا، چهرهٔ لطف تو مرا داده بیان

 جلوه از فیض ازل داده به صد چهره عیان

 مظهر حسن توام بر در دربار وجود

 ذره‌ها در دل خود، باز مرا کرده نشان

 سوز و درد و محن و هجر و پریشانی من

 از دل غمزده‌ام کم نشود، نکته مخوان

 کم نمی‌گردد از این آتش دل، زردی روی

 عجب از درد محبت که شده سِرّ نهان

 

این نوشتار را با غزل زیر که رنگ و رویی دیگر دارد پایان می‌دهم:

 

 هر دوره‌ای، زمانی، باشد به رنگ و رویی

 هر کس درون جانش، رو کرده خُلق و خویی

 دل در پی حیاتش، شیدا شده است و واله

 هر چهره نقش و رویی، دارد ز چشم و مویی

 هر تن درون نفس و نفس است در جهانی

 هر سینه در هوایی، هر دیده شد به‌سویی

 گه بر فراز هستی، گه در حضیض یک دل

 گه در سکوت کامل، گه شد به گفت و گویی

 راز نکو نگه دار، ای دلبر دل‌آرام!

 سودای «حق»پرستی با ناکسان مگویی

 

***

یکی از شاعران بنام عرفان که به «لسان الغيب»، «ترجمان الاسرار» و «طوطى گوياى اسرار» شهره است، خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی است. عارفی که دیدهٔ دلش به نور یقظه روشن شده است.

حافظ، نفوذ کلامی بس شگرف و قبول خاطری عام دارد که همهٔ مردم ایران زمین و بسیاری از مردم جهان به او اقبال دارند و آموزه‌های دیوان وی دل و جان همگان از مردم را پر نموده است و مردم ما بسیاری از عقاید و باورهای خود را بر اساس داده‌های اشعار وی هماهنگ ساخته‌اند.

حافظ گرایش بسیاری به علوم بلاغی داشته و در اشعار وی دقایق بلاغت بسیار به کار رفته و در واقع وی یافته‌های عرفانی خویش را در قالب شعری که بر ساخت آن تعمد داشته ارایه می‌داده و در این راه از علم بلاغت یاری بسیاری گرفته و وی بسیار در بند مناسبات لفظی و نازک‌اندیشی‌های بلاغی بوده است.

حافظ در هر بیت از غزل‌های خود معنایی جدید را با خواننده در میان می‌گزارد و چنین نیست که وی از ابتدا تا پایان غزلی از خود، یک معنا را پی بگیرد و هر غزل وی معنا و مضمون بسیاری را در خود جای داده و همین امر آن را برای تفأل و رسم فال‌گشایی که مردم آن را یافت روزنی به جهان غیب می‌دانند مناسب ساخته است.

اندیشهٔ حافظ ریشه در آموزه‌ها و عرفان شیخ اکبر؛ ابن عربی دارد و بسیاری از گزاره‌های عرفانی ابن عربی در دیوان حافظ منعکس شده است.

عرفان حافظ همانند عرفان شیخ، عرفان محبی است و وی توانسته به بیان ظرایف سلوک و عرفان به زبان عارفی محبی و در دیدگاه وی بپردازد. تفاوت میان عرفان محبی و عرفان محبوبی در غزل «دولت عشق» که در نقد و استقبال غزل زیر آمده، خود را بیش‌تر نشان می‌دهد. جناب حافظ ؛ در توصیف عرفان خود چنین می‌فرماید:

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست               که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق         چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا                 که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست؟

کمر کوه کم است از کمر مور این‌جا                   ناامید از در رحمت مشو ای باده‌پرست

به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد       زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر                    چمن‌آرای جهان خوش‌تر ازین غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد             یعنی از وصل تواش نیست به‌جز باد به دست

استقبال سرودهٔ یاد شده را در غزل «دولت عشق» چنین آورده‌ایم:

 دل‌خرابم همه دم از قد و بالای تو مست

 که شدم شهره به دل‌دادگی از روز الست

 دیده را باز گرفتم ز نگاهت، گفتم

 دیده و چهره چه باشد که دل از هر دو گسست

خوش گذشتم ز وضو برسر آن چشمهٔ عشق    

چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست

 او همه آگهی از سِرّ قضا می‌دهدم

 عاشق ذات تو را جام می و باده شکست

 ما نخواهیم قضا و قدر از طالع خویش

 چون گذشتیم خود از چهره و از چهره‌پرست

 زیر این طارم فیروزه به مستی خوش باش

 کام دل بُرد هر آن کس که به نزد تو نشست

 غنچه‌اش را به لب آوردم و رفتم ز وجود

 بگشودم در این باب هر آن بند که بست

 دولت عشق و سلیمانی حافظ چه بود؟!

 در دلم نیست به‌جز رشتهٔ وصل تو به دست

 بوده‌ام آن‌چه که او بوده، شدم هستی هست

 رفته‌ام از سر هستی، به بلندی و به پست

 ذات پاکش به نظر کشت مرا در پی عشق

 نازم آن تیر نظر را که رها شد از شست

 شد نکو فانی آن ذات و بقای سر و سِرّ

 دلم از نقش دو عالم به همین دیده برست

 

حافظ در مورد عرفان خود می‌فرماید:

روزگاری است که سودای بتان دین من است              غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید          دین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد  خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار          کین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

و ما در این شعر چنین گفته‌ایم:

 عشق و مستی و صفا با همگان دین من است

 درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است

 آن که بیند سر و روی تو به پنهان و عیان

 دیدهٔ شوخ من و جام جهان‌بین من است

 یار من در همه عالم به همه ارض و سما

 چلچراغی است کز آن پرتو پروین من است

 سربه‌سر جمله زوایای وجودم همه دم

 آیت عشق و همین مایهٔ تحسین من است

 من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم عاشق تو

 عشق تو حشمت من، مایهٔ تمکین من است

 

در نخستین غزل دیوان حافظ، وی تمنای شراب عشق دارد و از مشکلات راه سخن می گوید و از خون‌ریزی جعد مشکین یار برآشفته می شود چنان‌که می‌فرماید:

ألا یا أیّها السّاقی أدر کأسا وناوِلها          که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کآخر صبا ز آن طرّه بگشاید          ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان، چه امن عیش، چون هر دم     جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محمل‌ها

او برای خماری دل خویش گوش هوش به خلق می‌دهد و کسوت موعظه می‌پوشد که از پیر دست برمدار؛ چون او تنها آگاه راه است و بدون دلدار خویش، به گردابی دل نمی‌دهد که دریا از تاریکی و موج خالی نیست و از بدنامی‌ها استقبال نمی‌کند؛ اگرچه ترس از دست رفتن نام نیک و مقام شیخی خویش بر او چیره است و دنیا برای او بار تعلق است نه چهرهٔ شهود آن یار هر جایی؛ همان‌طور که باز می‌فرماید:

 به می‌سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

 که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

 شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

 کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها

 همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر

 نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل‌ها

 حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ

 متی ما تلق من تهوی دَع الدّنیا و أَهملها

به عکس این شعر که نسیم یقظه در آن است و نه تنها به شکوه نمی‌گراید، بلکه با این زخم‌ها و زخمه‌هاست که زنده و سرخوش است و مشکلی نمی‌شناسد؛ چنان‌که این معنا در استقبال غزل نخست جناب حافظ، چنین آورده‌ایم:

من آن رندم که می‌دانم همه زیر و بم دل‌ها

که با رندی چه خوش طی کرده‌ام یکباره منزل‌ها

صبا و نافه و بویش بود یک طرهٔ موی‌ام

جهان ظاهر شد از من، تو چه می‌گویی ز مشکل‌ها

سراسر دلبران‌اند در برِ ما واله و حیران

که دل شد سینهٔ سینا، هم از ما جمله حاصل‌ها

نگار دل‌ربایم خوش گرفت از رخ نقاب آخر

عیان، شور و شر از ما شد، هم از ما این شمایل‌ها

مرا منزل بود امن و به دل عیش و طرب هر دم

جرس در راه ما کی رانده ناهنگام محمل‌ها

شب‌ام روز است و دورم از هراس موج و گردابی

شد از ما موج این دریا، هم از دل رام ساحل‌ها

 

محبوبان بزم الهی چنان در عشق جوان‌اند و سینه‌ای گسترده دارند که هیچ پیر عشق آزموده‌ای در مستی به آنان نمی‌رسد. یار برای آنان بی‌پرده است، و در منزل امن معشوق مأوا دارند. نه رؤیای بدنامی می‌بینند و نه در بند شهرهٔ نام‌اند و نه سیمای عیش و طرب خود را به سحر می‌گذارند که نوش آنان دایمی و دولت ایشان ابدی است. بر هر امر کلان آگاه هستند و کاری بر آنان به غفلت هجوم نمی‌آورد و طبیعت در دست فرمان آنان است که کارپردازی دارد و حادثهٔ ناگهانی برای آنان نیست. دل دریایی ایشان آرامشی همواره دارد که هیچ گاه ناآرام نمی‌گردد و دل‌آرامی همیشگی دارند که از ایشان جدایی ندارد و پیوستگی آن نیز به عشق است. این درهم‌آمیختگی عاشقانه آنان را به گرمای صفایی می‌رساند که چیزی جز نیکویی و شیرینی نمی‌چشند که چنین می‌سرایند:

رها از دلق و سجاده زدم با دلبرم باده

به‌دور از چشم هر سالک، جدا از جمعِ غافل‌ها

چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی

که نقش دل ز روی من دهد رونق به محفل‌ها

دم من از نیِ هستی نوای آفرین دارد

نفیر نای‌ام آدم را به رقص آرد چو بسمل‌ها

بود موجودی‌ام عشق و مرام و مذهب‌ام عشق است

ابد را در ازل دیدم به‌دور از چشم عاقل‌ها

حضور و غیبتم باشد به ذات حق تماشاگر

نکو کی شکوه‌ای دارد، أدر کأسا وناولها

 

اولیای الهی و محبوبان واقعی از هستی شروع می‌کنند و در لحظه‌ای تا بالای هستی و بلندای حق تعالی سیر می‌کنند و بهشت و جهنم را با قدم گذاشتن بر خاک ناسوتی می‌بینند و از کسی و چیزی طلبی ندارند. آنان همهٔ دارایی‌هایی که حق در اختیارشان گذاشته است به دنیا و آخرت و جن و ملایک و هر آن‌چه هست به حق تعالی می‌سپارند تا جلا یابند؛ ولی باز این کردار را می‌یابند و فیض حق را به خود می‌گیرند و به عالم، فیض می‌رسانند:

جلوهٔ ذات و صفات و چهرهٔ اسما علی علیه‌السلام است

مُظهِر و مَظهَر همی باشد بَرِ انسان، علی علیه‌السلام

لطف و قهر و وصل و فصل و نار و نورِ کاینات

باشد او، او بوده رحمان، بر همه غفران علی علیه‌السلام

او همه، او بی‌همه، از جا و بی‌جا برتر اوست

آن که هستم بهر او خود واله و حیران علی علیه‌السلام

آدم و شیث نبی، داود و ابراهیم و هود

یونس و یعقوب و موسی، عیسیِ عمران علی علیه‌السلام

هرچه در عالم به ما شد، جمله از عنوان اوست

رونق عالم از او شد، بر همه سامان علی علیه‌السلام

اولیای مخلَص الهی راه‌نمایان واقعی انسان‌ها به سوی خداوند هستند. آنان به مسیرهای دایمی و ثابت آگاه‌تر هستند تا مسیرهای ناپایدار. از همین روست که شناخت امور متغیر و دنیایی که سیل ظاهر و باد هوا آن را تغییر می‌دهد، در نظرشان هیچ نمی‌آید و هر لحظه در پی رؤیت و دیدار حق‌اند و چون از حق به سوی خلق می‌آیند، اشتباه و خطا ندارند؛ ولی همین نزول از کل به جزء و اندیشیدن در مورد امور جزیی برای آنان هم‌چون یافت کل است. از این‌رو، حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام می‌فرماید: من به راه‌های آسمان آگاه‌تر هستم تا به راه‌های زمین: «فلأنا بطرق السماء أعلم بطرق الأرض». برتری در شناسایی راه‌های آسمان به لسان خلق است و کل و جزء برای ایشان یکسان است:

علی علیه‌السلام بود رخ هستی، علی علیه‌السلام نگارش حق

علی علیه‌السلام بود همه ساحل، علی علیه‌السلام بود دریا

علی علیه‌السلام جمال حقیقت، علی علیه‌السلام کمال عشق

علی علیه‌السلام بود همه پاکی، وقار هر رعنا

علی علیه‌السلام بود دل و ایمان و عشق و عرفانم

علی علیه‌السلام بود ره و مقصد، به وصف أو أدْنی

علی علیه‌السلام بود شه شاهان، جهان‌گشا چون حق

به بزم عشق و صفا شد علی علیه‌السلام به حق شیدا

هستی بدون عشق نمی‌باشد و حق تعالی خود عشق کامل است. هستی را عشق برپا می‌کند. شور، حرکت، تلاش و زحمت هر کس و هر چیز از کارگاه عشق است و عشق است که در عالم جنبش به‌پا می‌کند و موجودات را از خمودی و سستی باز می‌دارد:

 اگر ذره جنبد، بود رقص او

 برقصد به هر جنبش موبه‌مو

 حیات جهان را همه جنبش اوست

 که خود جنبش «حق» سراسر ز «هو»ست

 بود «هو حق» و «حق» بود «هو» تمام

 دمیده به هستی سراسر مقام

 مقامش سراپردهٔ این دل است

 که فارغ ز غوغای آب و گل است

 دلم هست با حق چنان یک صدا

 تجلیّ حق بر دلم شد بقا

 نجنبم مگر با ظهوری از او

 نچرخم مگر با حضوری از او

 منم کهنه مستی به هنگام هوش

 گهی دل خموش و گهی در خروش

 نکو عاشق و چهره چهره به «هو»ست

 که بنیان هستی از او موبه‌موست

 

خداوند اولین و آخرین عاشق هستی است بدون آن که اولین و آخرینی داشته باشد. عاشقِ عشق‌بازی است که همه را با عشق به مسلخ می‌کشد و همه هم با عشق به مسلخ می‌روند و عاشقانه و بی‌قرار می‌میرند و جام دلبری سر می‌کشند و این عشق‌بازی خداوند با پدیده‌های خویش است و این بازی چنان ادامه می‌یابد تا به بی‌نیازی عاشق به معشوق در راستایی بی‌پایان بینجامد و بنده نیز هم‌چون خدای خویش نغمهٔ بی‌نیازی می‌سراید و در نقطهٔ پایانِ بی‌پایان هستی سر می‌ساید:

 کجا زو سخن گفتن آسان بود!

 مگر ذات او گویِ میدان بود؟!

 به عرفان بود غایتم ذات «هو»

 به هر ذره، ذاتش بود موبه‌مو

 از آن ذات اگر با کسی دم زنم

 نماند مجالی مرا بیش و کم

 فرو بندم این لب ز گفتن کنون

 به‌فرصت شود راز از این دل برون

 

او به جایی می‌رسد که روزی دادن را عشق خدا می‌داند و روزی خوردن را عشق خود، بدون آن که یکی بر دیگری منتی داشته باشد. خدای متعال عاشق است و هرجا بنده رود در پی او و همراه وی می‌رود و بنده را حفظ و نگاه‌داری می‌کند. عاشق راه گریزی ندارد و عشق را گریزی نیست؛ چرا که در عشق، همه دامِ بی‌دام هستند و هیچ کس را از عشق گریزی نیست. عشق نه اول و آخر دارد و نه بُرش و ریزش:

اگر دل به عشقش گرفتار شد

فنا گشت و خود لیس فی الدار شد

 بناگه نبود و نبودم به تن!

جدا گشتم از هر که بوده چو من

 دگر هرچه دیدم همه نور بود!

به‌جز نور «هو»، خود نه میسور بود

 چو دیدم نگارم نماندی قرار

نمود او خمارم به صد نور و نار

 بدیدم سراپا، جمال وجود

که بر ذات خود، سجده‌ها می‌نمود

 سجودی، نه با وصف عنوانی‌اش!

نمودی نه با رسم سبحانی‌اش!

 نهان را چو دیدم به چشم عیان

بدیدم خدا را چه پاک و جوان

 جمالش بود چهرهٔ هر جمال

وصالش، وصال دل هر کمال

 چو دیدم جمال خود و هرچه بود

جمال خدا بود و دیگر نبود

 جهان او، جهان‌دار او، دار او

نهان او، نهان‌خانه او، یار او

 

 

پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی محمد رضا نکونام(مدّظلّه العالی) |صفحه اصلیصفحه اصلی  نقشه سایتنقشه سایت  آر اس اس آر اس اس  پادکست پادکست  پخش آنلاین دروس پخش آنلاین دروس  درباره پایگاهدرباره پایگاه

copyright 2007-2013 تمامی حقوق این سایت متعلق به دفتر حضرت آیت الله العظمی محمد رضا نکونام (مدّظلّه العالی) می باشد و استفاده از مقالات ، کتاب ها و... با ذکر منبع بلامانع است