قواعد هفتگانهى سلوك الهى
اين
نوشتار براى كسانى به رشتهى نگارش درآمده است كه مىخواهند از نحوهى سير و سلوك الهى
و وصول به معرفت حق تعالى آگاهىهاى چندى اما صائب و درست داشته باشند و بر لُبّ و
مغزاى عرفان اطلاع يابند. این کتاب از هفت قاعده با موضوعات زیر بحث
می کند:
قاعدهى
اول: سالكان محبوبى و محبى، قاعدهى دوم: سه موتور حركتى انسان، قاعدهى سوم: تازيانههاى
سلوك، قاعدهى چهارم: ايّاك ايّاك، قاعدهى پنجم: عشق؛ از لاهوت تا ناسوت، قاعدهى
ششم: حلال درمانى، قاعدهى هفتم: تقدم عرفان نظرى بر عملى آن.
اين
قواعد، نخست از تفاوت ميان سالكان محبوبى و سالكان محبّى مىگويد. كسانى كه در سلوك الهى قرار مىگيرند بر دو دسته هستند: يكى «محبوبان»
هستند كه از آنان به «مجذوبان سالك» و «عارفان عاشق» ياد مىشود و ديگرى «محبان» هستند
كه به «سالكان مجذوب» شهرت دارند. محبوبان خصوصياتى خدادادى دارند و بدون رياضت، توحيد
مىبينند و سپس به ولايت در مىآيند و اين امر همانند خصوصيتى است كه ژنتيكى باشد برخلاف
محبان كه به رياضت نياز دارند و با رياضت، نخست به ولايت در مىآيند و سپس به توحيد
مىرسند. البته محبوبان با هم تفاوت دارند و يكى كه در امرى محبوبى است ممكن است در
شأن ديگرى محبى باشد و در آن امر به رياضت نياز داشته باشد. رعايت حلالخورى و دورى
از محرمات و رياضت براى سالكان مجذوب و محبان بسيار ضرورى است. محبوبان هستند كه مصطفى،
مرتضى، مجتبى و برگزيدهى الهى هستند. البته محبوبان به صورت نوعى در ميان مردم پنهان
مىباشند و مصداق «اوليايى تحت قبايى لا يعرفهم غيرى» مىباشند و بدون اينكه كسى از
باطن آنان خبردار شود، از ميان مردم مىروند؛ برخلاف محبان كه آوازه و شهرتى بيش از
آنچه هستند مىيابند.
اما
قاعدهى دوم از مبانى سلوك مىباشد و اين حقيقت را يادآور مىگردد كه انسان مىتواند
داراى سه موتور حركتى باشد و اين سلوك است كه موتورهاى قدرتمند معرفتى او را به حركت
وا مىدارد. همچنين اين قاعده صعب بودن معرفت حقتعالى را بازگو مىكند؛ چرا كه خدايى
كه سالك تا پيش از سلوك با خود داشته خدايى مفهومى است و او در سلوك خود بر آن است
تا به خداى مصداقى دست يابد اما در اين مسير با تازيانههايى مواجه مىشود كه ما آن
را در قاعدهى سوم توضيح دادهايم. سالكى كه قدرت تحمل اين تازيانه را در خود پديد
آورد و با قدم حق آن را طى نمايد به معرفتى مىرسد كه جز «او» نمىبيند و ديگرگرايى
مجازى از او برداشته مىشود كه چگونگى آن در قاعدهى چهارم آمده است. اما وى بدون
«عشق» به «توحيد» راه نمىيابد و ما از عشق و پىآمدهاى آن در قاعدهى پنجم سخن گفتهايم.
قاعدهى ششم نيز تأكيد بر «حلال درمانى» سالك دارد كه هر حركت و سلوكى بدون آن عقيم
و نازاست. پايان اين قواعد نيز مىگويد سالك براى هر حركتى به بصيرت نياز دارد و عرفان
نظرى همواره بر عرفان عملى تقدم و پيشى دارد و لازم است با بصيرت حاصل از عرفان نظرى
گام برداشت كه آن هم بايد از پيرى سينهچاك و كارآزموده فرا گرفته شود وگرنه ممكن است
به پيرايهها و انحرافات آلوده گردد.
عرفان،
رشتهاى تخصصى است و محبوبان كه بر اصول و قواعد آن واقف هستند و فوق تخصص آن را دارند
نيازى نمىبينند به كسى از عرفان بگويند؛ چرا كه اين كار مانند تشريح فرمولهاى شيمى
براى فردى عادى مىماند كه هيچ خاصيتى براى او ندارد جز اين كه گاه دچار كژفهمى مىگردد
و به گمراهى كشيده مىشود. خداوند نيز از مردم بيش از آنچه در فقه و اخلاق آمده است
نمىخواهد و آنان را به بيش از آن تكليف نكرده و براى همين نبايد بار بيشترى بر دوش
آنان گذاشت.
سالك
در عرفان قدم بر مىدارد تا به معرفت حق تعالى دست يابد. معرفت حق تعالى صعب، مستصعب
و بسيار سنگين است. خدايى كه سالك در پى آن است خدايى نيست كه كلاميان و فلسفيان مىگويند
حكيم، عليم و قديم است بلكه خداى سالك بسيار قوىتر از آن است و حتى به عقل كمال نايافتهى
فلسفيان هم در نمىآيد تا چه رسد به افراد عادى؛ چرا كه آنان طنابى به بلندى و كلفتى
پديدههاى امكانى به خداوند آويزان مىكنند بدون شناخت موضوع و مصداق آن، كه مىتواند
اين طناب را نگاه دارد!
انديشهى
بودن خدا ـ آنگونه كه هست ـ باعث نابودى و تلاشىِ آدمى مىشود و سبب مىگردد انسان
قالب تهى نمايد. اگر امام سجاد عليهالسلام مىفرمايند: «أنا بعد أقلّ الأقلّين»، براى
آن است كه در برابر حقتعالى بسيار كم آورده است نه آن كه خيال كنيم حضرت بر آن است
تا غزل بخوانند! آنچه كلامى يا فلسفى از وجود، بداهت، تشديد، تشكيك، وحدت و ماهيت
مىگويد همه مفهوم است، نه مصداقى كه بتوان به زيارت آن رفت و چنين مفاهيمى نمىتواند
ايمانزا باشد اما اين نيز واقعيت دارد كه حقيقت داراى مراتب است و قرآن، عرفان و برهان،
سه عنوان متفاوت و سه مرتبه است كه به تفسير يك حقيقت مىپردازد.
قرآن
كريم وحى و مصون از خطاست و برهان دليل است كه از واقعيت خارجى حكايت مىكند و در صورتى
كه واقعنما باشد داراى ارزش صدق است. عرفان همان رؤيت حقيقت خارجى است. در واقع برهان
همان «علم» است و عرفان «شهود» است و قرآن كريم نيز «وحى» است. اين سه عنوان مىتواند
با هم جمع شود يعنى مىشود عارفى با رؤيت خود، محتواى وحى الهى را ببيند و بر آن استدلال
علمى و برهانى نيز داشته باشد.
پس
يك حقيقت داريم كه سه بيان و سه زبان دارد و هر كس با توجه به فهمى كه از يكى از اين
زبانها دارد به مرتبهاى از آن نايل مىگردد و اين سه مرتبه نيز مراتب كمال آدمى مىباشند
اما مراتب عالى آن بسيار سخت و صعب است و لازم نيست كسى را بر آن تكليف نماييم. در
اين ميان، نبايد از علم حسى نيز غافل شد كه يكى از دقيقترين دانشهاست، اگر حس بر
معيار و ميزان خود باشد. رؤيت اولياى الهى نيز از حسهاى الهى است كه دقيقترين معرفت
را به آنان ارزانى مىدارد و معرفت آنان درك مغزاى حقيقت است اما اين معرفت و شهود،
اطلاقى است، نه تقييدى؛ به اين معنا كه آنچه عارف را از غير عارف متمايز مىسازد اطلاق
عارف و تقييد غير اوست وگرنه شهود اگر به همراه قيد باشد كافى نيست. بتپرست نيز مىتواند
شهود مقيد داشته باشد ولى شهود مطلق ندارد. همانگونه كه گفتيم قدم عقل براى شناخت
خداوند راجل نيست و پاى چوبى آن شكسته نمىباشد. عقل نيز مىتواند به شناخت خداوند
برسد اما به شرط آنكه به دام تقييدات گرفتار نيايد و به مطلق برسد و خداوند را به
صورت اطلاقى بيابد. البته عقل با رشد خود مىتواند به شهودگرى نيز دست يابد.
|