قرب یار
(زبدهی دوبیتیها)
اشاره:
دوبیتی، قالبی در شعر فارسی است که چهار مصراع دارد و بر
وزن «مفاعيلن
مفاعلين
مفاعيل فعولن» است. مصراع اول، دوم و چهارم آن همقافیهاند. اگر وزن
این دو
بیت،
غیر از آنچه گفته آمد، باشد، دیگر به آن دوبیتی
نمیگویند و آن را «رباعى» یا «قطعه» مینامند. وزن دوبیتی، یکی
از وزنهای شعریِ دوران ساسانیان بوده است؛ از این رو به
این نوع شعر،
«پهلوى، فهلوى و فهلويات» هم گفتهاند. پس از اسلام، همین وزن با
اصطلاحاتی،
در
قالب عروضی درآمد و «شاهنامهى مسعودى مروزى» و «ويس و رامين»
فخرالدین اسعد
گرگانی
و «خسرو و شيرين نظامى» ـ که همگی داستانهای پیش از
اسلام است
ـ بر این وزن
سروده
شدهاند.
در
دوبیتی، شاعر سخنی را بیان میکند و مانند
رباعی، اغلب سه مصراع اول آن، نقش مقدمه و فضاسازی را ایفا میکند و مصراع
چهارمش، مهمترین مصراع دوبیتی است که در آن، حکم و اصل مطلب یا نقطهی اوج و
پایان سخن شاعر است. دوبیتی به این دلیل که شاعر باید به
زبان فهم عمومی سخن بگوید، افزون بر داشتن وزنی ساده و روان، از
نظر کاربرد
صنایع بدیعی و بیانی، ساختاری ساده دارد؛
چنانکه در آن، تشبیهات و استعارههای مشکل و دیرفهم وجود ندارد و سادگی،
ویژگی بارز این نوع شعر است. کلمات عامیانه و لحن محاورهای
نیز در این نوع شعر، کاربرد زیادی دارد.
در
میان دوبیتیسرایان، «باباطاهر عريان» مشهورتر از
دیگران است و «فايز دشتستانى» نیز دوبیتیهای شیرین
و معروفی دارد و دوبیتیهای آنان در میان
فارسیزبانان بسیار مشهور است.
دوبیتی،
تریبونی آزاد است که هر موضوعی را ـ از عامیانه تا
حکیمانه
ـ میتوان محتوای آن قرار داد. همچنین میتوان آن را در قالب
گویشهای محلی ارایه نمود و در این
ویژگی و نیز در قافیه، با رباعی همانندی دارد؛ اما
تفاوت آن با رباعی در وزن آن است. وزن عروضیِ دوبیتی: «مفاعيلن مفاعيلن فعولن» و بلندتر از
رباعی است.
به اختصار
و کوتاه، ولی صریح و بیپرده بگویم که آنچه مایهی
اصلی اشعار دوبیتیهای حاضر است، شرح ماجرای «عشق پاك» است: عشق پاک،
عشقی است که هیچ گونه طمعی در آن نیست. نفی طمع و وصول به عشق پاک،
مسیر عارفان محبوبی است؛ مسیری بسیار کوتاه و سریع
که به نیروی محبت و عشق پیموده میشود. عشقی که
میتوان به آن رسید و برای آن مسیری شفاف یافت.
این
مسیر، تنها منحصر در سه منزل به ترتیب زیر است: «قطع طمع از
غير»، «قطع طمع
از
خود» و «قطع طمع از خداوند عالميان». تمامی این سه منزل، در یک
کلمه خلاصه
میشود:
«عشق پاك». کسی که به حق عاشق خداوند و تمامی پدیدههای
او باشد، طمع خود
را
قطع میکند و آن را به کلی بر زمین مینهد. چنین
فروگذاشتنی ریزش تمامی هوسها، امیال و کمالات را در پی دارد و جز عشق
چیزی نمیماند. کسی که عاشق خالص است و عشق او پاک پاک است،
هیچ گاه از کسی گِلِه و توقعی ندارد و حسرت چیزی را
بر دل نمیآورد
و
آه دنیا ـ بلکه آخرت و بلکه هیچ کمالی ـ در
نهاد او شکل نمیگیرد. عشقی که چون طمعی در آن نیست، شک و شرط
به آن راه نمییابد. او با همه رفیق میشود؛ رفیقِ
رفیق! او با حقتعالی رفیق میشود؛ ولی نه از ترس جهنم او و
عذابهایی که دارد و نه به شوق بهشت او و نعمتهایی که دارد؛ بلکه از آن جهت که خداوند
را رفیق مییابد و شایستهی رفاقت؛ بدون آن که بخواهد از او
تکدی نماید. او با خدا رفیق میشود، بدون اینکه به
او طمع کند. چنین کسی از سرِ خود برخاسته است. او نه خویشی دارد و
نه طمعی؛ بلکه دندان طمع را به کلی از ریشه برکنده است و جز عشق
در میان نیست.
عاشق
بی طمع در پیشامد هر شرایطی، دست از عشق خود بر نمیدارد
و معشوق خود را
رها
نمیسازد. عشق بیطمع هیچ گاه بریدگی ندارد؛ بلکه
هرچه زمان بر آن عشق بگذرد،
همچون
شراب، صافیتر میشود. صاحب عشق بههمه چیز، حتی سنگ
مرحمت دارد؛ تا چه
رسد
به برادران دینی خود!
از آنجا
که عشق پاک و ناب، طمع ندارد و فقط اطاعتپذیری و نازکِشی است،
عاشقکشی
را
حلال میداند. اول و آخرِ عشق، خون است و در هیچ مرحلهای از
آن، سرکشی وجود ندارد.
گرچه
هستند کسانی که چموشی میکنند و از ورود به این
وادی میگریزند، اما همینان با آنکه برگزیده شدهاند،
هنگامی که به دریای پر خون و پر جنون عشق کشیده میشوند،
میهراسند؛
ولی
دستی بر ایشان میخورد و آنان را به این دریا
میاندازد. آنگاه است که چموشی را رها نموده، خود را غریق آن دریا میسازند و
دیگر از آن بیرون نمیآیند.
توحید
ذاتی و باب ولایت، باب بلاست، باب طمع نیست. اولیای
خدا هیچ طمعی ندارند؛ برخلاف افراد عادی که با طمع زندگی میکنند
و سرشت آنان با طمعورزی و زیادهخواهی عجین شده است. آنان تنها کسی را دوست میدارند
که بتوانند از او چیزی بخواهند.
با عشقِ
بیطمع، میشود خود را دوست داشت و از خود چیزی نخواست و
میشود مردم
را
دوست داشت و از آنها طلبکار نبود و میشود خدا را برای خدا دوست
داشت. حال این که
او
چیزی عنایت میکند، بحثی دیگر است؛ اما بنده
در کار مولای خود اختیاری ندارد که به او فرمان دهد و امر و نهی کند. کسی که طمع در
وجود اوست، به هیچ وجه عاشقی کامل و پاک نمیشود.
از آنجا
که دوبیتی زیبایی ساختار و
شیرینی گویش دارد، بخشی از حکایت «دل» و ماجرای «عشق»
را در این قالب شعری آوردهام.
شعرهای
محبوبی زیر، با استفاده از سادگی و روانی
دوبیتی، خوانندهی خود را با دردهای عشق محبوبان و تجربههای دلنواز عشق پاک آنان
شریک میسازد.
« 1 »
وصال و هجر
من از بیش و کم دنیا ننالم
|
|
جمال ناز تو کرده خرابم
|
چه خوش تقسیم کردی با
عدالت!
|
|
که با
هجر تو در عین وصالم
|
« 2 »
نگاه یغماگر
سر و سینه، قد و قامت، رخ و روت
|
|
بر و بالا، دو چشم و عارض و موت
|
دلم برده به یغما چون نگاهت!
|
|
سر و جان را گره زد دل به گیسوت!
|
« 3 »
عشق دمادم
گرفتارند دلها چون به رویات
|
|
دو عالم گشته آشفته ز مویات
|
چه سازم اندر این عشق دمادم
|
|
تو در سوی منی، من هم به سویات!
|
« 4 »
گناه چشم من
بود شور دلم از روی ماهت
|
|
از آن گیسو، از آن خال سیاهت
|
دلم هرگز نشد آسودهخاطر
|
|
گناه
چشم من شد، یا نگاهت؟
|
«
5 »
اسرار خلقت
دلم در آتش عشق تو چون سوخت
|
|
بسی شعله درون سینه افروخت
|
میان آتش، امّید تو آمد
|
|
به من
اسرار خلقت را بیاموخت
|
« 6 »
در بر هستی
بود هستی ظهوری از نگاهت
|
|
شده عالم سراپا روی ماهت
|
نشینم در بر هستی،
نهانی
|
|
که تا
بینم دو چشمان سیاهت
|
« 7 »
با تو هستم
دلم خو کرده ای دلبر به
رویات
|
|
به پیچشهای عِطرآگین مویات
|
به هرجا رو کنی، من با تو هستم
|
|
کجا من،
دیده برگیرم ز سویات؟!
|
« 8 »
مست بیقرار
محبت از نگاهم آشکار است
|
|
دلم در عشق و مستی بیقرار است
|
زدم قید دو عالم با غم یار
|
|
چو
دیدم یار من بی هر دیار است
|
« 9 »
افسانه
شدم مست و شدم دیوانه، ای
دوست
|
|
شدم ساغر، شدم پیمانه، ای دوست
|
مرا ساغر نباشد جز ظهورت!
|
|
دلم شد
خالی از افسانه، ای دوست
|
« 10 »
صفای سینه
دلم بر عشق و پاکی رو گشاده است
|
|
قدم در راه نیکیها نهاده است
|
نمیخواهم که یار از من
برنجد
|
|
که بر
جانم صفای سینه داده است
|
« 11 »
خال لب
اگرچه چهرهات ای ماه
زیباست
|
|
ولی خال لبت جای تماشاست
|
چنان رونق گرفته روی ماهت
|
|
که
چشمانم پر از شوق تمنّاست
|
« 12 »
گُلِ بلال
خداوندا، دلم غرق ملال است
|
|
به گلشن، گل مرا، تنها بلال است!
|
بلالستان، مرا گردیده گلشن
|
|
حرامم
گشته هر گل، این حلال است؟!
|
« 13 »
راضی و رضا
خوشا آنان که با لطف و صفایند
|
|
خدا راضی و آنها هم رضایند
|
رها از شرّ و شور ظالم دون
|
|
پی
خیر ضعیف و بینوایند
|
« 14 »
خوشمرام
خوشا آنان که پاک و خوش مراماند!
|
|
رها از غیر و بر حق جمله راماند
|
ز بهر بیکسان، باب
امیدی
|
|
برای
ظالمان همواره داماند
|
« 15 »
عروس و داماد
دل هر کس به یک گل میشود
شاد
|
|
برای هر عروسی هست داماد
|
منم بیگل، منم بییار،
اینجا
|
|
ز رنج
بیکسی فریاد، فریاد!
|
« 16 »
صدای پای دلبر
نهتنها مِی که ساغر از دل
آید!
|
|
غم و شادی به هر سر، از دل آید
|
بیا بشنو کنار هر تپش که:
|
|
صدای
پای دلبر از دل آید
|
« 17 »
پایان تلخ ماجرا
گُلان هرجا پی ناز و
ادایند
|
|
که از مهر و وفاداری جدایند
|
خوشاند از نعمت
زیبایی خود
|
|
ولی
پایانِ تلخ ماجرایند!
|
« 18 »
نه به هر زور
از آن وقتی که گفتم «نه!» به هر
زور
|
|
بیفتادم به راهی، از امان دور
|
روم این راه و با ظالم نسازم
|
|
که
بیزار از ستم باشم به هر جور
|
« 19 »
عار
منم بیدارِ یار و بر سر
دار
|
|
ز غیر دار و دلدارم بود عار
|
نمیگویم سخن جز با لب
دوست!
|
|
گذشتم
از سر بازار گفتار
|
« 20 »
سودای ذات
غم ما را نداند شیخ عطار!
|
|
نباشد داروی دردم به بازار؟!
|
بود بیماریام سودای
ذاتش
|
|
گذشتم
از سر اوصاف آن یار!
|
« 21 »
مرد حق
جفا کردی فلک بر ما چه
بسیار!
|
|
کشاندی
مرد حق را بر سر دار
|
ندانستی که مرد حق عزیز است؟!
|
|
میان
آسمان دارد خریدار
|
«
22 »
ظلم در کسوت دین
گذشتم از سر دنیا به یک
بار
|
|
نبیند کاش چشمم مردم آزار!
|
نبیند ظالمی با کسوت
دین
|
|
که دارم
از چنین دیدار، بس عار!
|
« 23 »
حلاّج اسرار
منم حلاجِ تار و پودِ اسرار
|
|
رود گر سر به سوی چوبهی دار،
|
چه باکم باشد از قسمت، خدایا!
|
|
اگر لطف
توام باشد هوادار
|
« 24 »
زیبارخان مست
کجا رفت آن همه دلهای پرسوز؟!
|
|
چه شد آن چهرههای شاد و پیروز؟!
|
کجایند، آن همه زیبارخ
مست؟!
|
|
که شب
از عشق آنان میشدی روز
|
« 25 »
آتش خاموش
اگر در من نمیبینی
دگر هوش
|
|
شدم دور از خروش و کوشش و جوش
|
به نومیدی کشیده
کارم آخر
|
|
دل
پر آتشم گردیده خاموش
|
« 26 »
صلای عشق
گِلم عشق و دلم عشق و تنم عشق
|
|
روان و روح من عشق و منم عشق!
|
ز عشق آمد صلای حق به دنیا
|
|
خدایم
عشق و دین عشق و صنم عشق
|
« 27 »
داغ دوری
به روی تو اگر خندیده
این دل
|
|
فدای روی تو گردیده این دل
|
نمانده طاقت گریه به دیده!
|
|
که داغ
دوریات را دیده این دل
|
« 28 »
راحت و خواب
خدایا بندگانت در تب و تاب
|
|
برفت از چشم مردم راحت و خواب
|
گرفتار دو صد رنجاند مردم
|
|
شد از ظلم و ستم، آلوده محراب
|
«
29 »
خوبان نااهل
به کوه و دشت و صحرا سر نهادم
|
|
که از دنیا و اهل آن نه شادم!
|
چنان ناشادم از خوبانِ نااهل!
|
|
که از
بدها بدی ناید به یادم
|
« 30 »
بسوزانم
بیا کن قطعه قطعه جسم و جانم
|
|
بسوزان، نفس و روح و هر توانم
|
تحمل میکنم، هرچه تو
خواهی
|
|
مگر
دوری، که کرده ناتوانم!
|
« 31 »
سرود سرد یلدا
شب یلدا بود قرب حیاتم
|
|
سرود سردم و رنگ وفاتم
|
امیدم این که حق دستم
بگیرد
|
|
دهد خط
امانی و براتم!
|
« 32 »
نقش بارگاه
منم راه تو و هستی تو راهم
|
|
تویی چشم من و من خود نگاهم
|
شده دیدار تو کار من مست
|
|
منم نقش
و تو هستی بارگاهم
|
« 33 »
خونم حلالت
مرا جانا تو بنما تیرباران
|
|
که هست از تو مرا این جسم و این جان!
|
اگر جانم بسوزانی به آتش
|
|
کنم
خاکسترش را نذرت آسان
|
« 34 »
نقش دل
دل از گیسوی تو گشته
پریشان
|
|
هم از روی قشنگت مست و حیران
|
همه هستی بود روی تو
ای ماه!
|
|
که بسته
نقش دل بر روی ایوان
|
« 35 »
خداییِ آسان
خدایا، بندگی کی
باشد آسان؟!
|
|
خدایی بر تو شد آسان و ارزان!
|
دو روزی جای من
بنشین و سر کن
|
|
تو
حیران میشوی از فقر و حرمان!
|
« 36 »
درمان درد من
بود درمانِ درد من، لب تو
|
|
بود هر سرد و گرمم از تب تو
|
لب و تب، هر دو در شب جلوه دارند!
|
|
بود
فتنه فراوان در شب تو!
|
« 37 »
سَر و تقدیر
بود سَر از تو و تقدیر از تو
|
|
بود هم نقشِ هر تدبیر از تو
|
تویی اصل و
تویی فرع وجودم
|
|
بود در
دل دگر تصویر از تو
|
« 38 »
جنبش
مرا جنبش بود از دولت تو
|
|
سراسر همتم شد رؤیت تو
|
بِجُنبم یا بجنبانی وجودم!
|
|
خودْ
این بازی بود از حکمت تو
|
« 39 »
تاب گیسو
نگاهم، چون تماشا کرد آن رو
|
|
رها شد تیر مژگانش به هر سو
|
خریدم تیر مژگان بر دل
خویش
|
|
که تا
دستم رسد بر تاب گیسو
|
« 40 »
همه از تو
جمال و حسن و زیبایی
شد از تو
|
|
خط پاکی و رعنایی شد از تو
|
همه چشم و لب و موی و سر و
روی
|
|
به هر
پنهان و پیدایی شد از تو
|
« 41 »
خدایی و سادگی!
خدایا، بندگی کِی
کردهای تو؟
|
|
به دنیا، زندگی کِی کردهای تو؟
|
چه راحت باشدت فرمانروایی!
|
|
چو
مخلص، سادگی کی کردهای تو؟!
|
« 42 »
ناب ناب
خدایا،
چون خرابم کردهای تو!
|
|
شراب ناب نابم کردهای تو!
|
همه خوب و بدم را از تو بینم
|
|
که غرق
آفتابم کردهای تو!
|
«
43 »
بندهی شاه
زده آتش به جانم عشقت، ای ماه!
|
|
شدم از غربت تو در ته چاه
|
بیا در چاه عشقت حال من
بین!
|
|
همان
جایی که بنده میشود شاه!
|
« 44 »
کوه و کاه
خوشا روزی که داور باشد آن ماه!
|
|
ببخشد کوه عصیانم، به یک کاه
|
کجا ترسم ز دیدار جمالش؟!
|
|
وی
از من بگذرد با این همه آه!
|
« 45 »
یوسف زندان کشیده
منم آن یوسف زندان کشیده
|
|
رخ آن نازنینْ دزدانه دیده!
|
صفا کردم چو بشکستم بت نفس!
|
|
که بهر
خود مرا خوش آفریده
|
« 46 »
مزار من
بود دنیا برای ما گذرگاه
|
|
ز اسرارش فقط مرگ است آگاه
|
مزار من همی نقش وجود است
|
|
که
سیمایش دلانگیز است چون ماه!
|
« 47 »
بت من
اگر کافر منم، بُت هم تو هستی
|
|
به هستی مونس و همدم، تو هستی
|
عزیزا، باطن و ظاهر،
تویی تو!
|
|
دلآرامِ
همه عالم تو هستی
|
« 48 »
رنجشخاطر
نمیخواهم ببینم روی
ماهی!
|
|
نه ناز و غمزهی چشم سیاهی
|
چو من رنجیدهام از خوبرویان!
|
|
نمیخواهد
نگاهم هر نگاهی
|
« 49 »
نگاه
ندارم در بساطم جز نگاهی
|
|
ز من مانده دلی، سوزی و آهی
|
نگاهم هست سوی دلبر خویش
|
|
که هر
دم میکشد دل را به راهی
|
« 50 »
جوانی
چه زیبا جلوهای دارد
جوانی
|
|
چه پرشور و صفا شد مهربانی
|
جوانی و محبت فیض حق است
|
|
شده
هدیه که تا قدرش بدانی!
|
« 51 »
کجایی؟
نمیبینم خدایا تو
کجایی؟!
|
|
تویی بیرون ز ما یا نزدِ
مایی؟!
|
بیا با ما نشین و کن تماشا
|
|
قد و
بالای خود با دلربایی!
|
« 52 »
بیوفا
ندانم دین تو باشد چه
دینی؟!
|
|
زده کفرت برون از آستینی!
|
قیامت هیچ و دین
هیچ و خدا هیچ؟!
|
|
الهی
بیوفا، خیری نبینی!
|
|